مَرد به پشتی تکیه داده و با سِگِرمههای در هم به دروغ پراکنیهای اخبار مینگریست. ضعیفه با چشمانی ماتمزده در کنجِ آشپزخانه مشغول پُختوپز بود. مدتها بود که به توسری خوردن و سرکوفت شنُفتن و فحاشی و کتکهای گاهوبیگاه، خو گرفته بود. مَرد عادت داشت تا با بقّالبازی، شِندرغاز حقوقِ ماهیانهاش را به رخ بکشد و ضعیفه سر به گریبان گرفته و سکوت نماید. انگار که طوقِ لعنت بر گردنش نهاده بودند. باور کرده بود که اجازه اعتراض ندارد.
این آخریها تقریباً هر روز قهر بودند. فیلِ مردک – سرِ پیری- معرکه گرفته و یاد هندوستان کرده بود. مدام وارفتگیِ هیکلِ ضعیفه را توی سرش میزد. شاید گمان میبُرد عنقریب اگر ضعیفه به بیخِریشش نچسبیده بود، پیژامه را با کتوشلوار تعویض کرده و پس از زدن تُفی به چند تارِ موی باقیمانده در وسطِ کلهاش، در خیابانهای محلههای از ما بهتران، سرگرمِ خریدنِ ناز و ادای دخترکهای جوان و تَرکهایِ مُعَطَّلِ مشتری میگردید. پیری است دیگر! با غُرغُرها و بدعُنقیها و توهّماتِ فانتزیِ زهوار دررفتهاش!
یادش رفته بود همین دو سه سال پیش، هنگامیکه پس از مدتها دربهدری، دری به تخته خورد و توانست چندعباسی پسانداز را در توبره ریخته و زاد و توش و قُبُلمَنقلِ اندکش را بارِ استر کرده، قصدِ عتبات نماید؛ چطور از نگاههای زیرزیرکی و خریدارانه چند جوان بر همین هیکلِ وارفته ضعیفه، آشفته شده و پس از داد و هوار و به راه انداختن قِشقِرق و جِرّ دادنِ گریبان، نهایتاً – از برای حفظِ ناموس- از نیمه راه، به منزل بازگشت. حالا چه پیش آمده که اینطور از خر افتاده و چشمش به خرمایی خیره شده تا اینگونه ضعیفه را قناس تصور نماید، الله أعلم.
مَعذالک دردِ ضعیفه از شوی گَندِدماغ خود نبود. بایستی درد را در سُستیِ ارادهاش جستوجو کرد. در افکارِ محقرّش. گاهی اندیشههای سمپاتیک اما غیرروتینی چون بزک دوزککردن و کشیدنِ وَسمه و سُرمه و سرخاب و سفیدآب برای جلبِ توجهِ اغیار، چون محرّکی موذی از ملاجش گذر میکرد. اما خیلی زود به خود آمده و پس از فرستادنِ لعنتی بر شیطانِرجیم و خواندنِ آیهالکرسی و فوت کردن آن به اطراف برای دور نگهداشتن جنّ و انس و افکارِ حرامی، وفاداریاش را از شرِّ جمیعِ آفات، مصون نگاه میداشت…
***
سالها بعد هنگامی که ضعیفه بندِ تنبانِ دنیا را رها کرد و به دیارِ باقی شتافت، پیرمردِ شکسته و پریشان، به پشتی تکیه داده و با سِگِرمههای در هم، به دروغپراکنیهای اخبار مینگریست. میدانست که ضعیفه از همان هجدهسالگی که به خانه او آمده بود، مُرده بود…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها