یک زخمِ مَرموز و سمج، بر روح میتازد
فریادِ مُـرده در گلویم، رنگ میبازد
بر تن عرق ماسیده، هر اندیشه در تشویش
در پُشتِسر ویرانهها، بیراههای در پیش
تسلیم جَبر و خیرهبر عُمری که شد بر باد
خون لخته بر تن، یادگار: شلاق و استبداد
خروارها راهِ نرفته، حیف و صدحیف و…
در مَرتَعِشهر،گوسفندان شاد و خَرکِیف و…
***
من با دلی پُر از جماعت، بیصدا رفتم
من انتهای قصّه… نـه! ، از ابتدا رفتم
من بر جماعت چشمبستم، خودکشیکردم
من در جهنّم با خدا ، آدمکشی کردم
من بر جماعت، فُحشها در هر شبم دادم
بر کودکان درسِ ریا، در مکتبم دادم!
من خُردههایم را مکیدم ، کاملا رفتم…
معشوقهام را پس زدم، با کرگدن رفتم!…
***
رفتم از این شهری که من را در تو حَل کرد و
آنقدر وِر زد روز و شب، من را کچل کرد و!
رفتم به سوی هیچها، از خود گذر کردم
این واژهها را حیف کردم، دربدر کردم…
رفتم به همراهِ تگرگ و رعـد و ابر و بـاد
رفتم که شاید از تو و یادت شوم آزاد
رفتم، شبیهِ آهن و سنگ و چُدَن رفتم…
رفتم ولی… شاید… ولی… من واقعا رفتم…
***
یک خاطره ماسید در افکارِ نامفهوم
یک جُغد شد آرام سوی بختِ نامعلوم
جُغدیکه در مخروبهام هرروز و شب وِل بود
مثل خَری کور و چُلاق، درگیر در گِل بود!
جُغدی که شد تسلیمِ جَبر و مُرد… آخر مُرد
از مَرتَعِ این گوسفندان، نعشِ خود را برد
بیحوصله از خود بُرید و رفت از یاد و…
در یک تضادِ فلسفی، در چاه افتاد و…
بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم