Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

فحش رکیک

صدای مـرگ می‌آید در این روزهای گند
هی زر نزن، هی نگو که: «بهمن بخند»!
یک استکان چای تلخ و شعر و سکوت و درد
بی‌حوصله چند فحش‌رکیک و حرف‌های‌چرند

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

معاشقه با کرگدن

با کـرگـدن، لبریز غـم، در مُستراح و بعد…
یک مَردِ طاغی مُرده در اعماقِ چـاه و بعد…
معشـوق من با غیرِمن طعمِ هم‌آغوشی
یک درگذشتِ فلسفی… فحش و فراموشی

طعمِ حقیقت: تلخ و گَس، یک چای داغ و باز…
یک کُنده بی‌سـرنوشـت قـعـرِ اُجـاق و باز…
در محضر خر فیض بردن… آه و صدافسوس
از هرچه انسان است و خر، افسرده و مایوس

در نفرت از دریوزگان و اغنیا و هر…
-«خاموش باش تا کی صدای عر و عر و عر؟»
یک بولدوزر بر روی آوارِ مـن و شاید…
جاماندنِ یک خاطره، از بهمن و شاید…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

در مرثیه ترکمن‌صحرا

در خواب بودیم
که سیل آمد و خانه را بُرد
حاصل یک عمر تلاش و دوندگی و بی‌خوابی
بر آب رفت
با آب رفت…
و آرزوهای برادر و خواهرِ ترکمنم را بشُست و ببُرد…

کردستان به پاخاست
و دست‌هایش را از زیر آوارهایی که
از سیلی‌های زلزله هنوز زخمی و خونین بود
بلند کرد
و بلوچ‌ها از جنوب
و تُرک‌ها – این فرزندان رشید ستارخان – از غرب
و گیلک‌ها و بختیاری‌ها و اعراب
خراسانی و تهرانی و اصفهانی
شمالی و جنوبی
از چهارگوشه‌ی ایران‌زمین به‌پاخاستند
و دستان خواهر ترکمنم را گرفتند
تا در مقابل دیدگان نامحرمان – لاشخورهای اجنبی و تجزیه‌طلبان متوهم –
به زمین نخورَد

این گربه‌ی خسته و بیمار
تازیانه می‌خورَد
و تازیانه می‌خورَد
آری!
سال‌هاست که تازیانه می‌خورد
اما زمین نخواهد خورد
به کوریِ چشمانِ لاشخورها
ایرانِ ما
هرگز نخواهد مُرد…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

*) این‌شعر در نوروز ۱۳۹۸، پس از حادثه سیل در ترکمن‌صحرا، در همدردی با هموطنان سیل‌زده در استان گلستان، سروده شد.

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

در مرثیه کرمانشاه

ناله کن شیرینِ من، فرهاد دیگر مُرده است
بیستون آوار شد… معشوقه‌ات پژمرده است

گشته ایران داغدارِ آن دو چشمِ نیمه‌جان
ناله کن ای نازنین، مامِ وطن افسرده است

ناله کن ای هموطن، از داغِ مظلومانِ کُرد
گشته کرمانشاه ویران، ملّتی سرخورده است

داغدار است گیل و لُر، تُرک و بلوچ و مازنی
نیک‌بختی، شادمانی، از وطن خط‌خورده است

ذرّه‌ذرّه آب شد از اشکِ شیرین، بیستون…
کوله‌بر در کوه‌ها، فرهادها بر گُرده است

گشته حیران و پریشان، مردِ مسئولِ عزیز!
مردِ مسئولِ پریشان، پول‌هایش خُرده است!

سوزِ سنگینِ خـزان، تا استخوان‌ها می‌رود
آرزوها را خزان، انگار با خود بُرده است…

بی‌صدای تیشه‌ی فرهاد، خاموش است کـوه…
ناله کن شیرینِ من، فرهاد امشب مُرده است

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

*) این غزل در سال ۱۳۹۶ و پس از زلزله کرمانشاه، در همدردی با هموطنان زلزله‌زده در کرمانشاه، سروده شد.

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

فهمت چه از من بود؟

آهی که بعد از رفتنت، مـانـوسِ لب‌ها شد
یک‌‌مُشت پیغام از قدیم، ‌کابوس شب‌ها شد

کابوس‌های خشمگین، ترسِ من و هق‌هق
با اشک‌های بوفِ‌کور، در عُمقِ یک صادق

بگذشتن از تو، ترس و غم، تقدیرِ جبرم… آه
من یک ‌جسد، بی‌سرنوشت در کُنجِ قبرم… آه

در کُنجِ قبری سرد و تـاریک و پـلاسـیده
بی‌نورِ خورشیدی که از مشرق، نـتـابـیـده

بی‌نورِ‌ خورشیدی ‌که ‌مدت‌هاست‌ خاموش ‌است
یک‌ کِرم می‌بلعد مرا، بدجور مدهوش است

یک‌ کِرم می‌بلعد مرا با اشـتـهـا… مُـمـتَـد
می‌بلعد او، تا بودنم لـبـریـزِ شک ‌گردد…

شاید نبودم هیچوقت، سهمت چه از من بود؟
در بی‌شعوری غرق یا… فهمت چه از من بود؟

فهمت چه از من بود، از شب‌ها و سردردم؟
فهمت چه از من بود، از پـایـیـز پُردردم؟

فهمت چه از من بود، از افـکـارِ مغشوشم؟
فهمت چه از من بود، از تـلـخـیِ آغوشم؟

تـلـخـیِ ‌آغـوش و من و غم‌های پر پیچ و…
از هیچ رفتن سوی هیچ و باز هم هیچ و…

در هیچ‌ها، فریاد با قُفلِ سکوت و… حیف
سازِ تو و رویای پرواز و سقوط و… حیف

حیف از تو که از درد، شاید مُرده‌ای… شاید
شاید تو هم از مردمان سرخورده‌ای… شاید

شاید تو هم از جنسِ‌من، سنگ و چُدَن ‌گشتی
معشوقه وارونه‌بختِ کـرگـدن گشتی

شاید تو هم از قـافـلـه، جـا مـانـده‌ای آخر
شد نِفله، عُمری اعتقاد و خواهش و باور

شاید که حُکمِ بازی‌ات، حبسِ‌ابد خورده‌است
در کنجِ‌ قبرت،‌ کِرم‌ها را یک ‌جسد خورده‌است

من یک‌جسد، بی‌سرنوشت، با کِرم‌ها محشور
مشروط در هر تِرمِ عُمرم، دائم‌المهجور

مشکوک بین مردمان، غَـرقِ تَـفَـحُّـص‌هـا
مشروط در کابوس‌های این تَـنَـفُّـس‌هـا

کـابـوس‌هـای خشمگین، در نورِ خورشیدم
این من‌که مدت‌هاست در این غار تبعیدم

با جُـغـد، در اعماقِ صـادق معتمد گشتم
من خسته در سرمای بهمن، منجمد گشتم

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

بغض شعر

حامله شد همسری، در بغلِ غیر یار
طفلِ نگون‌بخت شد، از هوسش یادگار
همسر بیچاره‌اش، در پیِ نان بود و کار
شعرِ من امشب بشد، تلخ‌تر از زهرمار

بیوه‌زنی دربـدر، مُرد بدونِ غذا
طفلِ یتیمی گریست، از قَدَر و از قضا
در طلبِ سرپناه، دخترکی در عزا
شعرِ من امشب نداد، جز به سیاهی رضا

عُمرِ یکی پیرمرد، شد به فنا امشبی
تا که لبِ دخترش، دید به روی لبی
آه ز دادِ جهان، آه ز هر مکتبی…
شعرِ من امشب بزد، نیش به یک عقربی

بود به یک مُستراح، نعشِ جنینی نحیف
حاصلِ یک کَژروی، حاصلِ نَفْسی ‌ضعیف
شرم بر آن مادری، یا پدری بس سخیف
شعرِ من امشب نشد، با دل‌ و بُغضش حریف

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

درد کهنه

یک دردِ کُهنه از پریروز و تَنِ سرد و…
با نعره‌های مُرده در حلقومِ یک مَرد و…

دردی شدید از خاطراتِ تلخ و گندیده
از سایه‌ای غمگین که دردش را نفهمیده

از سایه‌ای‌غمگین در این‌شب‌های‌ مصنوعی
از خاطرات و عکسِ تو، رویای ممنوعی…

سردردهای موذی و شب‌های ‌تکراری
کابوس‌های نیمه‌شـب، شرمِ شب‌ادراری

شرم از شب و شب‌های‌ غمگین را نفهمیدن
شرم از جنون، در گریه‌ها با حرص ‌خندیدن

شرم از تظاهر، از حقیقت، از فرار از خویش
شرم از لَگَد بر شرمگاهِ شعرِ پُر تشویش

شرم از خروشِ سایه‌ها بر این تنِ خسته
شرم از دلی که مانده اینجا گیج و وابسته

شرم از به زیرِ آسمان‌ها خُفتن و خُفتن…
شرم از کجا تا ناکجاها رفتن و مُردن…

از ناکجا تا ناکجا، هر شب خطر کردم…
بر دردِ حافظ بُغض یا… عَزمِ سفر‌کردم…

عَزمِ سفر ‌کردم، پریدم،‌ کوچ از خود تا…
یک‌ مرگِ ‌بی‌درد، خوب ‌مُردن، شرم ‌از ‌حتی…

یک دردِ‌ کهنه رخنه در اعماقِ این روحم…
افتادنِ چندین تَرَک ، بر پیکرِ ‌ کوهم…

یک انفجارِ سخت، در پایانِ این درد و…
یک ‌ کرگدن ماتم‌زده در سوگِ این ‌مرد و…

یک کرگدن با درد کهنه مانده این گوشه
در حسرتِ آن روزگاری که در آغوشِ…

در حسرتِ دستی که شب‌ها را نمی‌گیرد
شب‌ رخنه کرد در عُمقِ‌ چشمانی‌ که ‌می‌میرد

شب ‌رخنه ‌کرد در عُمقِ ‌چشمانی ‌که ‌فردانیست
فردا که بهمن در زمستانش هویدا نیست

فردا که غمگین است، رویای من و یادم
در مَسلخِ روحم، دریـغ… از پایت افتادم

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

تیغ

این تیغ را بر رگ نکش، شاید نباشد دیر
شاید هنوز از بودنت، این دل نباشد سیر

این تیغ را بر رگ نکش، بیهوده با من‌باش
شاید شدی عاشق، بدون‌ جنگ ‌یا پرخاش

این ‌تیغ‌ را بر رگ ‌نکش، پایان ‌غم‌انگیز است
بعد از تو هر فصلم در این‌ت قویم… پاییز است

این تیغ را بر رگ نکش، حِسِّ بَدی دارم
حِسِّ پریشانِ اسیرِ مُرتدی دارم

این ‌تیغ‌ را بر رگ ‌نکش، بی‌تو تَنَم‌ سرد است
بی‌تو میانِ کِرم‌ها، غمگین و پُردرد است

این تیغ را بر رگ نکش، از تیغ‌ها سیرم
مثلِ کلاغی دربدر، سَرخُورده می‌میرم

***

مثل اسیر و کِرم و پاییز و کلاغِ پـیـر
همراه‌شو با من، در این مُردابِ دامن‌گیر

همراه‌شو با من در این بی‌راهِ نامعلوم
با بَرقِ چشمانت بسوزان این جهانِ‌ شوم

با بودنت، با بودنم، لبریزِ بهمن باش
بی جنگ ‌و بی‌پرخاش ‌با من ‌باش، با من‌ باش

لبریزِ بهمن باش و گرما را نثارم کن…
این تیغ را بر رگ بکش، سوی‌ مزارم ‌کن…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

مردی که می‌میرد

از قافله جا ماند، مَردی دربدر، امشب
با فحش و سیگار و دو بیت از شاملو بر لب

با فحش بر فردا و فرداهای نامعلوم
با بغض بر پاییزِ سرگردان و نامفهوم

با بُغض بر‌ حَوّا که نسلش را می‌بلعید
در ناکجای شعرها، یک مَرد در تبعید

در ناکجای شعرها، یک مَرد می‌لرزد
یک مَرد از پاییز و رفتن، سخت می‌ترسد

مَردی که می‌میرد، در پاییزِ تلخ و زرد
مَردی که می‌میرد، در انکارِ ‌خود با درد

مَردی که می‌میرد، در پایانِ این اغما
مَردی‌که می‌میرد، در‌ سهراب، ‌در ‌یغما

در سوز و سرما مَردِ در اِغما، می‌میرد
در مُشتِ ‌خود یک‌ کِرم را با عشق می‌گیرد

با عشق می‌میرد، در این غائله شاید…
جا می‌گذارد هیچ را در قافله شاید…

***

شاید که رفتن باز شاید سهمِ پاییز است
شاید که این پاییز هم از غصه لبریز است

شاید که این پاییز، فصلِ غُصّه‌ها باشد
فصلِ خُروشِ کِرم‌ها، بر جُـثّـه‌ها باشد

فصلی که فردا را از یک مُرده می‌گیرد
فصلی که در پایانِ آن یک مَرد می‌میرد

فصلی که باشد منتهی تا سوزِ بهمن‌ماه
فصلِ شکستِ کرگدن…، در انتهای راه
***
از قافله جاماند، امشب مَرد و شاید مُرد
یک ‌تکه از دل را به پاییز و خزان بسپُرد

یک ‌تکه از دل را در تبعیدها… گُم کرد
حَوّا قُمارِ واپسین را روی‌ گندم کرد…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

کهکشان

یک کهکشان در گردش و من غرقِ سرگیجه
شاید دوباره کِـرم‌ها، با مـن نمی‌سازند…
در شهرِ بی‌عـابر، من و یک سـایـه و یک زن
این خـاطـراتِ لـعـنـتـی، هرگز نمی‌بازند…

شعر و غزل، چای و سکوت و فحش و یک سیگار
لبریز از خـیـّام و درد و دود و دَم با تو
در انـفـجـارِ حـادثـه، قـصـدِ سـفـر کردم
این خـانـه را از ریـشـه من آتـش زدم با تو

یک زخم، روی کتفِ دُبِّ اکـبـر افتاده ‌است
جـامِ سِکَندَر در غروبِ جـمـعـه غم را خورد
آن‌کس که با شعر و غزل دم‌خور بشد، آخر
در هِژدهِ تیرِ فلان سال، تیر خورد و مُرد

چکّش برای مـغـزِ هر انسان ضروری نیست
مـغـزِ مرا با شعرهایت لِـه بکن خـیـّام
در کهکشان با من بچرخ و چرخ کن مـغـزم
در لای شـعـر و سـایـه و کِـرم‌ و زن و ابهام

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe