Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

شبِ جنون

شبِ جنون
شبِ غم
و دوباره دربدری….
نگاهِ من به تو که…
حیف…
عازمِ سفری…

و باز هم شب و غم در هجوم خاطره‌ها
و باز هم من و بغضم ، تَهِ مشاجره‌ها
و باز هم من و دیوار و مُشت و فریادم
که خسته از دی و اسفند و تیر و مردادم
که خسته از سفرت، از نبودنت سیرم
که می‌شوم متلاشی، که باز می‌میرم

که باز می‌میرم، در جنونِ افکار و…
که باز می‌میرم، در سکوت و اجبار و…
که باز می‌میرم، در هـجـومِ فریادم
که در سکوت و نبودت به یادت افتادم

و باز پای سکوتت… به بیخ خرخره‌ام
و باز عربده‌هایم به بختِ مسخره‌ام
و باز طعنه ز هر ناکس و کسی خوردن
و باز هم نرسیدن… و باز پژمردن…
و باز هم شبِ تاری که شعر را بلعید…
و مغزِ تلخ ‌و سیاهی ‌که در‌ خودش ‌گندید
و مغز تلخ ‌و سیاهی ‌که‌ از خودش‌ سیر ‌است
که ‌از تو و شب ‌و غم‌های ‌چرت،‌ دلگیر است

و از تو و شب و غم‌های چرت‌، دلگیرم
که در تو و غم و بغض و اشک می‌میرم

و باز می‌میرم… لای زهـرِ خاطره‌ها…
و باز می‌میرم… در تَـهِ مـشاجره‌ها…
و باز می‌میرم… در میانِ مـردادم…
و نعره در تَهِ بغضت… و داد و فریادم
و خسته در تَهِ بغضت، اسیرِ گریه شدم
که سُرفه‌سُرفه و دودها… نصیبِ ریه شدم
که سُرفه‌سُرفه در این شهرِ‌لعنتی مُردم
که طعنه از در و دیوارِ آهنی خوردم
که ‌طعنه ‌از تو بخوردم ‌در این ‌سکوتِ ‌شبت
که شعر بودم و مُردم میان‌ِ هر دو لبت
که در جنون و تباهی، اسیر نعره شدم
که لای دلهره‌هایت، شبیه‌ صخره شدم
شبیه صخره شدم، منفجر شدم اما…
از عشق و نفرت و شب، منزجر شدم اما…
سـتـون زدم، وسطِ تکـّـه‌های آوارم
که خـاطـراتِ نهان را یواش بردارم

شبِ‌جنون، شبِ‌تاریک و سرد و دربدری
من این حوالی و آن‌ور تو عازم سفری
من این حوالی و گیج از جنون و سردردم
و رفتنت به کـجـا را نظاره می‌کردم…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

شبیه مرگ صمد…

شبیهِ ‌مرگِ‌‌ صمد،‌در‌‌ اَرَس، ‌چه‌‌ مشکوک است
غروبِ من فردا، اشک و جیغ و فریادت
رها شدن از تن، با سقوط در هیچ و…
غروبِ شـیرینم، در نبودِ فـرهـادت…

سفر به هیچ و شبم، ترس و درد و تنهایی
تو و دو خاطره‌ از تو که در دلم جاماند
تو و دو خاطره از خنده‌های شیرینت
که رِخنه در تنِ من شد، که داخلم جاماند

شبیهِ یَـلـدا بود، هر شبِ من و دردم
شبیهِ یک نعـره، در فـشـارِ خاطره‌ها
شبیهِ یک مـاهـی، اشتیاقِ دریـا و…
شبیهِ تَلخندت، در دلِ مُشاجره‌ها

مترسکی بودم، بینِ گَلّه‌ای گاو و…
به اشتیاقِ رهـایی چنان خَطَر کردم…
کنارِ نَعشِ صمد، در اَرَس مرا دیدی
که پرکشیدم و رفتم، ز خود گذر کردم…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

مردی که نبود…

زن در وسطِ اشک، غمش را بلعید
در لای دو خروار حماقت، خندید
آهسته میان‌ِ سایه‌ها گـز می‌کرد
از این‌همه بدبختیِ خود حَظ می‌کرد!

دلخسته، سقوط، زخم‌های مُهلِک
می‌رفت، به یادِ خاطراتِ مضحک
مَردی که نبود، از سرش رد می‌شد
در جیغ و غَم و فحش، مُرَدَّد می‌شد

می‌رفت ز خود دور شود، اما حیف…
با رفتنِ او، سایه‌ها بَـد خـرکیف!
با رفتنِ او خاطره‌ها جـیـغ شدند
آلوده صد سرنگ و تزریـق شدند

می‌رفت که از خود به کجاها نرسد
بـدبـخـتـیِ امـروز ، به فردا نرسد
می‌رفت، که با گریه‌شب سیر شود
می‌رفت، که بـازنـده تـقـدیـر شود

یک‌مُشت خیالِ‌پوچ، از خود جاماند
مَردی که نبود ، در کجا تنها ماند
مَردی که نبود، در غمش دق می‌کرد
مَردی که نبود دوباره هق‌هق می‌کرد

مَردی که نبود، مُرده در سرما بود
می‌رفت زن و بی‌خبر از فردا بود
می‌رفت و خیالِ‌پوچ، با خود می‌بُرد
در لای دو خروار حماقت، می‌مُرد

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

پنج صبح

شد صبح و ساعت حول‌و‌حوشِ چار یا پنج است
بی‌خوابی و سردردها ، بدجــور بُغرنج است
سردردهای نیمه‌شب ، افـکـارِ فـرسـوده
مَردی که بعد از تو نه یک شب را نیاسوده
مَردی که بعد از تو درونِ وَهم، گندیده‌است
مَردی‌که در اشک و غم و فریاد، خندیده‌است
مَردی که در وَهم و جنون می‌مُرد تدریجا
ماسید در حـلـقـوم او الـفـاظِ مستهجن
مَردی که عکسی پاره را… آغوش می‌گیرد
مَردی که در یک خـانـه‌ی بی‌رنگ می‌میرد
مَردی که می‌میرد شباهنگام، در یادت…
مَردی که می‌میرد به یادِ بُـغـض و فریادت

***

فریادها شاید نشانی تـلـخ از وَهـم است
شاید نشان از روزگارِ گـَنـد و بی‌رحم است
شاید نشان از مرگِ فرداهای مشکوک است
شاید نمادی از تو در این شهرِ متروک است
فریادها شاید نشان از باورت باشد
شاید نشان از غُصه‌های آخرت باشد
شاید نمادی باشد از پایانِ غمگینت
شاید ‌که مرگی ‌باشدت، در بُغضِ سنگینت
در بُغضِ ‌تو، یک ‌مَرد هرشب را سحر ‌کرده‌است
صدبار با تیغ و جنون، فکرِ خطر کرده‌است
صدبار در اشک و غم و فریادها مُـرده‌است
صدبار در این خانه با یادِ تو پژمرده‌است
صدبار در تردید و شَک، در غُصه‌ها گندید
با گریه در اوجِ جنون، شب تا سحر خندید
صدبار در بود و نبودت، گریه را کرد و…
زد رفتنت را هرکسی بر فرقِ این مَرد و…

***

می‌کوبد این خانه تو را در خاطراتش باز
می‌کوبد از آخـر تو را تا نقطه‌ی آغاز
می‌کوبد عکس یک زنی هرشب نگاهش را
با غُصّه و اندوه و غـم… آهسته آهـش را
می‌کوبد از فَرطِ تو، غـم را با جنون، بر سر
با مُشت می‌کوبد به دیوارِ اتاق و در
می‌کوبد این ساعت به کَـلّـه، تیک‌تاکش را
می‌بندد امشب مَردِ تو، آهسته ساکش را…

***

می‌دید مَرد امشب تو را در دورهای دور
در سَر پُر از اندیشه و افـکـارِ جوراجور
با حسرتی مغرور… بر دیوارها زل زد…
خارج شد از در، غُصّه را سوی تَحمُّل زد
در‌ نیمه‌شب -ساعت حدود پنج- می‌رفت و…
با خشـم از وَضعِ بَد و بغرنج، می‌رفت و…
می‌رفت سوی هیچ و در شب‌ها فرو‌می‌رفت
شکلِ غمی در عُمقِ شعرِ شاملو، می‌رفت…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

آیینه

در روبروی آیـنـه، می‌سوخت زن در خویش
با نفرت و بغض و خشونت، غرق در تشویش
خیره به فردایی که بی‌رنگ است، بیش از پیش
آیـیـنـه از رنج و تاسف‌ها… تَرَک برداشت

زن پشت بر آیـیـنـه کرد و چشم‌ها را بست
از شدّتِ حَجمِ گذشته… غـم‌زده، سرمست
بی‌حوصله، بی‌هیچ‌کاری، دست روی دست
خود را لَـگَـد کرد و قَدَم سوی دَرَک برداشت

با یک‌بـغـل از خاطراتی خسته و بی‌رنگ
می‌رفت زن از این حوالی گیج و ویج و منگ
هی دور می‌شد از خودش… فرسنگ‌ها فرسنگ
آن دورها: «عَـرعَـر»… صدای مردمی اوباش

زن در میانِ گـورِ خود، آرام خوابید و…
بود و نبودِ هـیـچ‌کـس را برنتابید و…
خورشید هم خاموش شد، دیگر نتابید و…
قصه به پایان می‌رسید… اما… ولی… ای‌کاش…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

مونشن گلادباخ!

با خاطراتت رگ زدم، شب تا سحر مُردم
شاید نفهمیدی، ولی بدجووور پژمردم

با خاطراتت، گریه را با بغض بلعیدم
با خاطراتت در جنون، آهسته گندیدم

با خاطراتت، فحش‌ها پُشتِ‌سَرت دادم
از تو بریدم، لای فحش و داد و فریادم

با خاطراتت، مُشت بر دیوار کوبیدم…
از تو بریدم، پنجه بر گیتار کوبیدم…

***

از تو بریدم در سکوتت… [وای سردردم]…
با سَر برفتم توی شیشه، خنده را کردم

با سَر برفتم توی این دیوار و آجرها
با گوسفندان نَـعـره در اعماقِ آخورها!

با گوسفندان، اشک بر ساطورِ سلاخم
بایرن‌مونیخ؟! ‌نه!‌ من ‌تَه‌اش‌ مونشن‌گلادباخم!

در قـعـرِ تردید از نبودن، باز گندیدم…
صدبار خالی بستی و… باشد! نفهمیدم!

***

باشد نفهمیدم که از فردای‌مان گفتی!
باشد نفهمیدم که شب را در کجا خُفتی!

باشد نفهمیدم که حرفِ قلبِ تو این بود!
باشد نفهمیدم‌ که ‌چشمانت ‌چه ‌غمگین ‌بود!

باشد نفهمیدم چطور از خاطرت رفتم!
باشد نفهمیدم که بی‌مغز و چِت و چَفتم!

باشد! نفهمیدم! نفهمیدم! نفهمیدم!
من گاو بودم، کُنجِ آخور تلخ خندیدم!

***

من‌ گاو بودم! شاخ‌هایم را شکستی… حیف
با حیله دربِ آخورم را باز بستی… حیف

با حیله رفتی، عکسِ او در کیف، من بودم
شاید به قولِ تو، بلاتکلیفْ… من بودم

شاید به قولِ تو، شبم غرقِ سیاهی گشت
شاید به قولِ تو، که فردا بازخواهی گشت

شاید به قولِ تو، که من مغبون و افسردم
باشد! نفهمیدی، ولی بدجور پژمردم…

***

با خاطراتت رگ زدم، یک عمر این گوشه
باشد نفهمیدم که شب بودی در آغوشِ…

با خاطراتت هر شبی با عشق سرشاخم
من‌آن تهِ‌ جدول، پس‌از مونشن‌گلادباخم!

با خاطراتت در جنون با حرص خوابیدم
بر گـورِ خورشیدم سیاهی‌ها بتابیدم…

با خاطراتت، کُنجِ آخور غرقِ سردردم
شاید به قولِ تو، که من بدجور نامردم…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

قاب‌عکس

ته‌مانده‌های خاطراتی تـلـخ و نامفهوم
با بُغض در عُمقِ زنی ‌بی‌حوصله، جاماند
می‌خُورد مغزش را سکوتِ شب، نمی‌فهمید…
در سرنوشتِ مسخره، در بُهت و شوک واماند

آهسته، بی‌حال و پریشان، در نهان می‌رفت
ته‌مانده‌های خاطراتی کُـنـجِ دل می‌مُرد
مخلوق‌ها با قـهـقـهـه پُشتِ‌سَرَش بودند…
خود را کنارِ آبرویش، بی‌صـدا می‌بُرد

آرام خالی کرد، ذهنِ خویش را از خویش
نامِ غریبی را شنید… آهسته مکثی کرد
می‌ریخت آوارش به روی خود، به آرامی…
زآن‌پس نگاهی خیره بر یک قابِ‌عکسی کرد

از هر که بود و هر که باید بود ، بیزار و
از هر که هست و هر که دیگر نیست، در نفرت
همچون جسدْ بی‌روح، سوی ‌قبرِ خود حیران
در ذهنْ خط می‌زد به‌روی نامِ […] با حسرت

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

سایه

در‌ کنج‌ خود ‌بی‌حوصله،‌ یک‌ سایه‌ای لَم داد
فحشی خفیف و تلخ بر ناموسِ عالَم داد
اخبار از برجام گفت و… زیر لب پرسید:
«در سُفره نان کو؟» فحش ‌بر حَقِّ‌ مُسَلَّم ‌داد

می‌رفت مَردی از وطن، با بغض می‌خندید
عشقِ‌وطن در سینه‌اش، آرام می‌گندید

سایه درونِ ‌خود به ‌آرامی فرو می‌رفت
از شعرِ بهمن سوی شعرِ شاملو می‌رفت
از لای مِلَّت، بی‌صدا، بی‌گفتگو می‌رفت
با ‌بغضِ ‌سنگین ‌و سمج، سوی‌ گلو ‌می‌رفت

مَردی بدونِ بـال، در فکرِ پـریدن بود
دلخسته از مَـردم، مشغولِ دویدن بود

آن دورها سایه گرفتارِ سیاهی شد
درگیرِ یک دنیای پوچ و اشتباهی شد
مبهوت در رویای یک معشوقِ واهی شد
ماتم‌زده خوابید و لبریز از تباهی شد

در ناکجا مَردی سراسیمه به خاک افتاد
با بُغض، لای فیلم‌های هیچکاک افتاد

سایه به بختِ خود‌، لگدهای دقیقی زد
قِی ‌کرد بغضِ‌ کُهنه را با حرص جیغی زد
با عشق و نفرت‌، باز در گوشِ رفیقی زد
لبریز از شَک، خونِ خود بر روی تیغی زد

می‌رفت از دنیای مضحک، مَردِ فرسوده
می‌گفت با خود: «حیف… تا بوده همین بوده…»

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

می‌روم…

این‌دل آن‌دل‌ نیست دیگر، با ‌چه ‌بازی‌ میکنی؟
با چه لَـج‌کردی دوباره، صـحنه‌سازی‌ میکنی؟

این‌دل آن‌دل ‌نیست ‌دیگر، سیر ‌از مَردُم ‌شده‌ست
خسته از حَوّا و آدم، خسته از گندم شده‌ست

خسته از رویـای پـرواز و سـقـوطِ آرزو
خسته از هِی نـالـه و هـق‌هـق به‌ زیرِ هر پـتـو

خسته‌ از حَلّاج و دار و مرگ‌ و ‌اعصابِ ‌خراب
خسته از ‌یک‌مُشت‌ پرسش، صد‌ سؤالِ‌ بی‌جواب

باز هـم در جـیـغ‌هـا، کـابـوس‌هـای هر شبت
باز هـم خـامـوشی و این سُــنَّـتِ لامَـصـّبَـت

باز هـم یک تـیـغ در حُـلـقـومِ شعر و یادِ تو
باز هـم فَـحـاشـی‌ام بر جَـدّ و بر آبـادِ تو!

باز هـم خود را خـراشـیـدن ولی حَـظ کردنم
باز هـم این کـوچـه‌ها را بی‌هدف گَــز کردنم

باز هـم دقّ و دلـم را روی کـاغـذ ریخـتن
باز هـم با خـود، و با غـیـرخـودم… آویخـتن

باز هـم بیهوش و بی‌جان غـرق در دریـای تو
می‌روم با عـشـق و نـفـرت از تـو و دنـیـای تو

می‌روم تا دور باشم… دور از هر خـاطـره
می‌روم در دورِ باطـل، داخـل یک دایـره

می‌روم با نـصـفـه‌ی خـود، باقـی‌ام ارزانی‌ات
می‌روم با دردِ نـامَـردیت، بـی‌وُجـدانی‌ات

می‌روم شاید که بعد از هـجـرتم، عـاشق شدی
می‌روم شاید که جُـغـدی یافـتـی، صادق شدی

بـعـدِ مـن شـایـد دوبـاره ‌شـهـرِ تـو آبـاد شد
می‌روم… شاید که این مـن، از قفس آزاد شد

بـعـدِ مـن ‌شـایـد زمـسـتـانـت دُچارِ شَرم شد
شاید این تقـویم، از بـهـمـن گذشت و گرم شد

بـعـدِ من اشک ‌و غـم ‌و فریادها در کـار نیست
این‌دل ‌آن‌دل ‌نیست ‌دیگر… نیست… لاکردار ‌نیست‌…

***

پـیـش هـر نـامـرد و مَـردی، آبـروداری مکن
این‌دل ‌آن‌دل نیست ‌دیگر… مَـردُم‌آزاری مکن
 

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

سوءظن

در این سکوتِ‌ پریشان، به‌ باد رفته منم
که دور از تو و خویشم، غریب در وطنم

که دور از همه، از خَلق و مردمانِ‌ سِمِج
که غَرق در غزل و شعر و کاغذ و لجنم

و غرق در شبِ ‌تاری، که بیخِ ریشم بود
و مَرگ را که مَکیدم، کنارِ کرگدنم!

که از جنون و غَم و از سکوت، لبریزم
که مُرده‌ای بی‌سهم، از قبور و از کفنم

که غرق در شُکّم، غرقِ حیرت و تشویش
شبیهِ عشقِ تباهی، در استخوانِ زنم

که در غروبِ‌ غزل، عصرِ‌جمعه هرروز است
و فُحشِ ‌سنگینی، باز… خُفته در سُخنم

که می‌روم به سیاهی، به عُمقِ فاجعه‌ها
دچارِ دلهُره، غم، شَکّ، جنون و سوءظنم

«مرا به نورِ پسِ ابـرهــا امـیــد نـده
که از سیاهیِ پایانِ قصّه مطمئنم»
* 

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

*) بیت آخر از سید مهدی‌موسوی

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe