Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

قرنطینه

یک رازِ مُرده، دفن در اعماقِ این ‌سیـنـه
یک مَردِ بی‌فردا، درونِ خود قرنطینه

از ساختن تا باختن، لبریز در تردید
در ناکجایت، از غروبِ شعر در تبعید

انکارِ بودن، غَرق در فردای نامعلوم
اندیشه‌ی فرجامِ تلخِ فیلِ بی‌خرطوم

تکرارِ غم… انکارِ غم… اصرار بر انکار…
یک‌مُشت فعلِ بی‌هدف هر‌روز در تکرار

هرروز در تکرار، در این چرخه‌ی خائن
جوخه در آتش، دشمن و سرجوخه‌ی خائن!

گیتارِ بی‌سیم، قوری و چرخیدنِ پنکه
بی‌حوصله از خانه و کاشانه و هر که…

بی‌حوصله از هرچه افکارِ مریض و تلخ
بی‌حوصله از هرچه انکارِ لذیذ و تلخ

بی‌حوصله از کرگدن در استکانِ چای
بی‌حوصله از هرچه ‌کاسب، جنسِ پایاپای

بی‌حوصله، پرواز تا سرگیجه‌های پوچ
بی‌حوصله از بحثِ نافرجامِ میش و قوچ!

بی‌حوصله از ناکجایت، شعر و از تبعید
یک مرگِ بی‌حاصل در آخرها، بلاتردید

یک‌ مرگِ‌ بی‌حاصل‌ که‌ پایان ‌است ‌بر دردت
پایانِ غم، پایانِ من، پایانِ این مَردت

پایانِ بهمن‌ماه، سرما، صبر، تا سی روز
گـرمـای بی‌پایان در آغوشِ عمونوروز!

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

باک خالی

حبسِ‌‌ابد‌ خورد این ‌دلم، ‌در چشمِ ‌غمگینت
یک «باکِ‌ خالی‌مانده‌‌ام» در پُمپِ‌بنزینت

در زیرِ چشمم رفتنت شد مثل ‌مُشتی‌ گیج
بودم دعای خیر، من در اوجِ نفرینت

بودم‌ کنارت مثل فحشِ ‌زشت و ناموسی
همچون کلامِ کُفر، لای مذهب و دینت

در قیل و قالِ خَلق، در بازارِ آشـفـتـه
یک جنسِ ‌بُنجُل بوده‌ام در پشتِ ‌ویترینت

دل‌کندنت شکلِ طنابِ دارِ من می‌شد
یک عربده بودم درونِ بُغضِ سنگینت

یک عربده پُشتِ‌سرت بودم، نفهمیدی…
لِه شد صدای من به زیرِ چرخِ‌ ماشینت

قلبت رضاخان بود و من مشروطه‌ی مُرده
من ترکمانچای توام، در عهدِ ننگینت

در خنده‌هایت در جنونم، گریه را کردم
من غُصّه بودم در میانِ فیلمِ چاپلینت

من غُصّه بودم، رفتنت را تلخ خندیدم
من غُصّه بودم بینِ داد و فحش و توهینت

من غُصّه بودم قعرِ‌ تو، حبسِ‌ابد خوردم
یک «باکِ‌ خالی‌مانده‌‌ام» در چشمِ بدبینت

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

سردرد مرموز

در شب، زنی در قعرِ تاریکی ‌فرومی‌رفت
بغضِ ‌غلیظ و سِرتِقی سوی گلو می‌رفت
از مملکت، جمعیتی بی‌آبرو می‌رفت
از ‌کُنجِ ‌این ‌مخروبه‌ام، ‌یک ‌جغدِ‌ شومی، ‌رفت

فریاد زد زن: «مُرده‌شورِ هر‌چه‌ هست و نیست
این ‌چیست ‌آخر؟‌‌ زندگی؟‌ پس ‌سهم‌ِ من‌ در ‌چیست؟»

در کُنجِ دفتر، شعر از اندیشه ساقط شد
یادِ تـو افتاد و میانِ گریه، ساکت شد
مثل ‌غَمِ‌ چاپلین ‌دوباره،‌ خنده‌ صامت ‌شد
حرفِ‌ چَرندِ این جماعت ، باز ثابت شد

بـی‌حـوصـلـه زن در جـهـانِ خود قـدم می‌زد
بـر سـرنـوشـتِ پـوچِ فـردا، رنگِ غـم می‌زد

زن در ‌میانِ مُشتی عشقِ ‌سینه‌چاک‌ افتاد!
وحشت‌زده در عُمقِ فیلمِ هیچکاک افتاد
در خود فرورفت و غریبانه به‌خاک افتاد
از چاله خارج شد، به چاهِ هولناک افتاد

می‌بست چشمانِ سیاهش را به روی خویش
با بُـغـضِ‌ گیج و سِرتِقی، قـعـرِ گلوی خویش

یک ‌کلّه‌خر با خشم‌، بر جانِ جهان افتاد
بر سرنوشتِ خلق، باز آبِ‌دهان افتاد!
یک ‌زخم بر کتفِ جماعت در نهان‌ افتاد
از پُشت‌بامِ خاطره، زن ناگـهـان افتاد

بـیـدار شد در شـب، میانِ آه و اشک و جـیـغ
می‌سوخت رویـایـش، میانِ سـوزن و تـزریـق

دنیا شبیه مستراحی، گند و بدبو بود
بوسیدنِ عُشّاق، چیزی مثلِ تـابـو بود
مثلِ نِی‌قلیان خـر و زرافـه گامبو بود!
عقل و خِرَد هم ظاهرا در مغزِ یابو بود

از خود گریزان بود زن ، سوی لـجـن می‌رفت
با عـشـق ، در انـدیـشـه یک کرگدن می‌رفت

سربازِ مجبور و تحمُّل، فحشِ ‌سرگُرد و…
در زیرِ پای خلق، گُل‌هایی‌که پژمُرد و…
در گوشه‌ای‌ بی‌دغدغه ‌یک ‌سایه‌ای‌ مُرد و…
همسایه‌اش با نعشِ او افطار را خورد و…

زن در تـکـاپـو بود و از مردم حــذر می‌کرد
هر‌شـب کنارِ تـیـغ‌هـا فـکـرِ خـطـر می‌کرد

در‌ قصّه‌ها نعشِ چخوف، آرام می‌خندید
کافکا به‌دور از خلق، در ابهام می‌خندید
در قعرِ دوزخ، دانته بر‌ فرجام، می‌خندید
یک شاعری بر چوبه‌ی اعـدام، می‌خندید

زن خـاکِ ‌قبرستان به‌سـر‌ می‌ریخت هر‌روز و…
در گـیـجـگـاهـش داشت یک ‌سردردِ مرموز و…

بیمار -شهرِ‌ خط‌خطی- در تاول و تب بود
چشمِ‌ جماعت گود و صدها ناله بر لب بود
جنگِ‌ شدیدی بین گاو و مار و عقرب بود!
هر روزِ ما ‌شب ‌بود‌ و در شب ‌بود و در شب ‌بود…

رویـای فردا را جـهـان در فـاضـلابـش بُـرد
در قبرِ ‌خود زن با‌ جنون‌ خوابید و خوابش ‌بُـرد

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

خرس قهوه‌ای

یک خرسِ قهوه‌ایِ مخملی خریده‌ام،
برای دختری که ندارم…

و می‌چینم چند شاخه‌گُلِ رُزِ بی‌رنگ،
برای همسری که ندارم…

و می‌کِشم تصویرِ تمامِ نداشته‌هایم را،
برای تسکینِ عُقده‌های عفونت‌کرده‌ام…

کاش می‌دانست،
که فروغِ من در خاموشی است
و سوختنم برای او؛
تا با برافروختنِ واژه‌های سمج در مغزم،
بسازم جهانی که هست
در این جهانی که نیست…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

نحسی سیزده

گذشتم از تنِ تو، تا گُم شوم در خودم
من سیزدهَم، نحسیِ طالعِ این رابطه‌ام
تـاوانِ گـنـاهِ مرا تو می‌دهی رفیق…
من هم میانِ واژه‌ی زمستان، حرفِ «ت» اَم

خط می‌زنمت از خودم با شعر و واژه‌ها
از یادِ تو می‌نوشم، از این شرابِ ناب…
این است پایانِ بازی، تَهِ قصه، تَهِ خط…
دیگر تویی و شبِ تنهایی و قرصِ خواب

در قبر نیست ‌هنوز ‌این‌ جسدِ‌ عبوس‌ و‌ لجوج
در این برزخِ بودن و رفتن سردرگم است
بیگانه در میان جماعت، خاموش و سُست
هر روز سوژه و نقلِ محافلِ مَردم است

بانو، یگانه حوّای من، آدمت کجاست؟
این‌بار من‌ جای‌ تو این ‌‌سیب را خورده‌ است
بهمن… این ماهِ نرسیده به نوروز و بهار
بی‌شک در آخرِ این شعرِ تلخ، مُرده است

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

من نیستم دیگر…

در شهرِ سرگشته تو را از یـادهـا بردند…
نامِ مـرا از خاطِــرَت، این بـادهـا بردند…

دسـت تو را از دسـت‌هایم… [آه از دوری]
می‌خواهمت، می‌خواهمت… اما تو مجبوری…

این حادثه از بیخ‌و‌بُن افسوس، مسموم است
این غولِ افسرده در این فریاد، مـغموم است

غولی که یک شب در تو و دنیای تو پژمرد
بـود و نـبـودش را به دست بـادهـا بسپرد

از شهرِ تو رفت و ندیدی عُمقِ دردش را
شب‌های بی‌پایان و بختِ تلخ و سـردش را

از شهرِ تو رفتم که رفتن سهمت از من بود
تقویم من درگیر در دی‌ماه و بهمن بود…

از دور می‌دیدم که چشمانت چه غمگین است
هی ‌دورتر ‌از ‌تو…[چقدر این شعر سنگین است]

از دور می‌دیدم تو را… لب‌هات…خاموشی‌ست…
من نیستم دیگر… ولی عکست در این گوشی‌ست…

من نیستم دیگر… هنوز از غـصـه لبریزی؟
من نیستم دیگر… برایم اشـک می‌ریزی؟

من نیستم دیگر… هنوز شب‌ها تو بیداری؟
آن چشـم‌های وحشـی و معصوم را داری؟

من نیستم دیگر… هنوزم گنگ و بی‌تابی؟
شـب‌های بی‌مـن با کتابم باز می‌خوابی؟

من نیستم دیگر… هنوز از شعرِ من مَستی؟
یـادِ من و دیـوانـه‌بـازی‌هـای من هستی؟

یـادِ من و دیـوانـه‌بـازی‌هـای بـی‌مـزّه‌…
یـادِ من و خـامـوشـیِ ناگاه، در لـحـظـه‌…

یـادِ من و اندیشه‌های مـرگِ من با گـاز…
دستِ همیشه سـردِ من را یـاد داری بـاز؟

یـادت هنوزم هست، از تلخیِ آغـوشـم؟
از غُـرغُـر و بدخلقی و افکارِ مـغـشـوشـم؟

از بحث‌های عـلـمـی‌ِ پوچ و مزخرف‌هام؟
از گفتگوی فـلـسـفـی، تاریخِ مصرف‌هام؟

من نیستم دیگر… منِ بازنده، بدبخت است
این روزهای لعنتی، بدجـور سرسخت است

این روزهای مسخره، بدجـور بـیـمار است
شب‌ها که‌ تو خوابی، دو چشمم ‌باز، بیدار است

دل‌خسته از دی‌ماه و بهمن، خسته از شب‌ها
دل‌خسته از پایان و از خـامـوشـیِ لـب‌ها

دل‌خسته از هر حـادثـه، آرام و مغمومم…
یک غولِ بی‌فردای بی‌حال و گَس و شومم

یک غولِ افسرده که در آن روزها گیر است
دل‌خسته ‌از هر چیز… حتی از خودش سیر است

درگیر با یک بغضِ ‌سنگین در گلو… بی‌تاب…
دورم… ولی با خاطراتت تا سحر… بی‌خواب…

از شهرِ تو بدجـور دورم، پوچ و سرگشته…
از آن زمان‌ها دسـتِ سردم، سردتر گشته…

در حلقِ من فریادها خـامـوش و پژمردند…
یـادِ مرا از روزگارت، دیگـران بُردند…

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

غروب جمعه

شبیه هجرتِ ‌شعر از کتاب‌های فروغ
شبانه‌های تو را، مـن مُـوقَّـتـی بودم
شبیه هرشبِ من، سرد و لعنتی ‌بودی
شبیه هرشبِ تو ، سرد و لعنتی ‌بودم

شبیه ‌هر‌شبِ ‌من، شاعری که ‌می‌ترسید
شبیه کابوست‌، در شبانه‌های لَـزِج
شبیه لبخندت‌، در غُروبِ یکـشـنبه
شبیه ‌خاطره‌هایت ، مدام ‌و ‌تلخ و سِمِج

شبیه خاطره‌هایت، نبودنت قطعی ‌‌است
غروبِ خاطره‌هایت چه‌ تلخ ‌و ‌دلگیر است
شبانه‌های تو را ، با غَمت فروخوردم
دوباره ‌خاطره‌هایت، به من سرازیر ‌است

شبیه هجرتِ ‌شعر از کتاب‌های فروغ
چکید ‌خاطره‌هایت، دوباره تلخ و سِمِج
غروبِ جمعه بخند… بر غَمی‌ که بلعیدت
غروبِ جمعه بخند… بر شبانه‌های لَـزِج

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe