Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

حماقت

فحش بر جهانیان چه نعمتی است! بگذریم…
گریه بی‌صـدا عجب غنیمتی است! بگذریم…
راه نیست… خنده‌های خلق، چندش‌آور است…
دورمان ببین عجب حماقتی است! بگذریم…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

وَهمِ نوروز

یک سالِ دیگر رفت بر باد و به بادت داد
ماسید در حُلقوم‌ها، صد نعره و فریاد

یک سالِ دیگر رفت، بی‌رحمانه از دستت
ناخورده مِی، سرگیجه‌ها، طعمِ تنِ‌ مستت

در سوزش ‌از آشفتگی‌هایی که‌ از هیچ ‌است
می‌چرخد این‌ چرخه، ‌به ‌سختی ‌پیچ‌درپیچ ‌است

می‌چرخد این‌چرخه به‌دورِ هیچ‌ها، مُمتَد
سرگیجه‌ها ماسیده در این پیچ‌ها، مُمتَد

***

سرگیجه‌ها شاید‌که از بدبختی‌ات باشد
شاید نشانی تَلخ، از سرسختی‌ات باشد

سرگیجه‌ها شاید ‌که ‌قسمت یا‌ که ‌اقبال ‌است
شاید نشانی تَلخ، از سهمت از امسال‌ است

شاید نشانی تَلخ، از این مُرده‌ها باشد
شاید شروعِ خیزشِ سَرخورده‌ها باشد

شاید ‌که‌ قسمت ‌باشد این، شاید ‌که‌ سهمت ‌بود
شاید که در سرگیجه‌ها، تکرارِ وَهمت بود

***

وَهم از نبودن، ترسِ از کابوسِ ‌تنهایی
وَهم از جُدایی، خسته از صبر و شکیبایی

وَهم از سکوتِ مُمتَدِ فردای پـوسـیده
وَهم از شغالِ پیر و چرکین و چروکیده

وَهم‌از لجنزاری ‌که بلعیده‌است مرگت ‌را…
وَهم از زمستانی‌ که زد بر شب، تگرگت ‌را…

وَهم ‌از خود و شب‌های ‌بی‌خود را سحر‌ کردن
وَهم از بُریدن، ریشه‌ات، قصد تبر ‌کردن

***

با یک تبر کوبید بر فَرقِ سـرم، یادت
در وَهمِ شیرین، در خیابان مُرد فرهادت

در این خیابان باز هم شب را سحر‌ کردم
در وَهمِ نوروز، از دی و بهمن گذر ‌کردم

لبریز از فریادها ، با کـرگـدن رفتم
با جیبِ‌ خالی از لَجَن، سوی لَجَن رفتم

با جیبِ خالی در لَجَن، مغبون و فرسوده
گُم در جهانت، حیف… تا بوده ‌همین ‌بوده…

***

یک ‌سالِ دیگر رفت، باز از غُصّه لبریزی
بر خاطراتِ خُشکِ فردا، اشک می‌ریزی

یک‌ سالِ‌ دیگر رفت، این‌ مُرداب ‌غمگین‌ است
در وَهمِ ‌فرهاد، هر تبر از ریشه ‌شیرین ‌است

یک‌ سالِ‌ دیگر رفت، باز این‌ نعش‌ها‌ مُردند
در سوزشِ غم، حرف‌ها را بُغض‌ها خوردند

یک‌ سالِ ‌دیگر رفت،‌ مرگت ‌سخت ‌بی‌رحم ‌است
این ‌مَرد از فردای تو، افسوس ‌بی‌سهم ‌است

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

زنده‌به‌گور

یک مسیرِ سرد،
تاریک،
یخ‌زده،
صعب‌العبور…

یک‌نفر زنده…
چرا خوابیده امشب قعرِ گور؟

از چه‌کس خود را بُریده؟
ریشه‌اش؟
یا یادِ تو؟

از تو شد بیزار؟
یا از چنگِ استبدادِ تو؟

رفت امشب…
رفت امشب، از تـو و دنیای تو
نعشِ‌ِخود را غرق‌کرد با عشق در دریای ‌تو

رفت ‌اما ‌پُشتِ‌سَر، یک‌مُشت ‌از خود جا گذاشت
بر تو و بر هرچه‌ مثل‌ِتوست،‌ محکم پا گذاشت

نعش را در گور کرد و پوزخندی ‌زد عمیق!
یک‌ لگد بر وسطِ افکارِ پوچت زد، دقیق!

یک ‌لگد ‌بر‌ خلق ‌زد، ‌یک«کون‌لقش» گفت ‌و رفت
بغض ‌را‌ بلعید،‌ در دل: «بود حقش»‌ گفت‌ و رفت

رفت از شهرِ سیاه و سرد و گند و خط‌خطی
رفت از یادِ تو و… از یادِ مُشتی پاپتی

رفت در آن دورها، با عشق خود را دار زد
حسرتِ فقدانِ خود، پیوند با اغیار زد…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

بوف کور

دردهایی…
مثلِ خوره…
در زندگی…
مرموز…
که می‌خورَد روحِ مرا در اِنـزوا هر روز…

که می‌تَراشد و می‌بَلعد و نمی‌دانند
میانِ مَردُمِ کـور ، جُـغـدها نمی‌مانند

که‌ می‌رود به‌ کُما، هرشبی ‌که ‌بی‌خواب‌است
که‌ می‌زند به‌ سرش، در‌ جنون‌ چه ‌بی‌تاب‌است

که می‌پَرَد شب‌ها، در میانِ کابوسش…
که می‌دهد دشنام، بر جهان و ناموسش…

که خسته بود و به فکر دوباره خُفتن بود
که از زمان و زمین حسِّ خوبِ رفتن بود

که از زمان‌ و زمین، خسته‌ بود و عُق ‌می‌زد
میانِ هر جمله، دائماً تُـپـُق می‌زد!

که هی تُپُق می‌زد، لای حرف‌های لَزِج
میانِ نفرت و فحش و سؤال‌های سِمِج

میانِ مَردُمِ کور و کَـر و خُرافاتی
میانِ زاهد و مُفتی، مُـغ و خراباتی

خراب و سردرگم، در میانِ خود گُم بود
که مثلِ جُغدی پیر، غرقِ در تلاطُم بود

که در درونِ خودش، دائماً فرو می‌رفت
که بغض و نفرت‌ها، در تَهِ گلو می‌رفت

بشد شبی تسلیم، در میانِ الفاظ و…
جهان فرومی‌شد، در شب و غم و گاز و…

در اِنزوا جُغدی، پَرشکسته می‌رفت و…
که صادقانه و غمگین و خسته می‌رفت و…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

کامیون

از تو بریدن، رفتن از این شهرِ آلوده
با بغض، ناله، اشک، نعره، بحثِ بیهوده

از تو بریدن، بی‌صدا رفتن ‌از اطرافت…
هُل دادنت در هق‌هق و در لای اهدافت

از تو بریدن، خسته بر این شهر تُف کردن
بی‌خوابیِ مفرط؛ و زیرِ چشم، پُف کردن

از تو بریدن، لِه شدن، با خشم پژمردن
با حرص از آغوش سردت رفتن و مُردن

***

جاماندنِ عطرِ تنت، در کُنجِ این خانه
با من شدی در این اواخر، سخت بیگانه

جاماندنِ یک مُشت از تو، داخلِ قلبم…
عکسِ تو و شعر و غم و حکمِ سگِ جلبم

جاماندنِ یک‌حرف از آن روزهای… حیف
هی سرفه در دود و دَمِ اگزوزهای… حیف

جا ماندنِ برقِ نگاهت در درونم… آه
در کوچه بن‌بستِ تو، یک کامیونم… آه

***

مـن کامیون بودم درونِ کوچه تنگت
گُنده، ولی گُم لای برقِ بنزِ خوش‌رنگت

یک کامیون بودم، زُمخت و پیر و بدترکیب
یک‌عُمر با حسرت بکردم، بنز را تعقیب!

یک‌عُمر با حسرت ، خیالِ پوچ در مغزم
در بودنت هم من نبودم، غرقِ در نقضم

یک‌عُمر جیغِ بوق‌هایت بود در قلبم…
عکسِ تو و عطر تنت، حکمِ سگِ جلبم

***

در عُمقِ قلبم، حکمِ جلبم بودی و… هستم
یک دستبند؛ دستت رها شد باز از دستم

یک دستبند… در ناکجاها، غرقِ تردیدم
من در میانِ قلبِ تو، یک‌عُمر تبعیدم…

تبعید در شب، زیرِ چشمم… باز پُف کردم
بر دست‌های خونیِ سلاخ، تُف کردم…

با هق‌هق و نعره… بخندیدم به سلاخم
من در جنونم، با جنون بدجور سرشاخم

***

یک‌ فحشِ ‌ناموسی‌ بپاشیده‌ست‌ از‌ چشمت
با اشک، نعره، لرزشِ دست و تَب و خشمت

از من بریدی، لِه شدم، با عشق پژمردم
با نفرت از آغوشِ سردم رفتی و… مُردم

از من بریدی، بهمن از تقویم تو گُم بود
با نفرت از من، قلبِ تو غرقِ تلاطم بود

از من بریدی، رفتی از این مَردِ آلوده
یک‌شعر مانده این‌حوالی، شعرِ بیهوده…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

پانزده اسفند

در گورِ کافکا، با خشونت، تلخ می‌میرم
من کوچه‌ای بن‌بست وتاریک‌ونفس‌گیرم

من خشمِ‌پنهان، مُرده‌در اعماقِ‌این‌تقویم
مثل مریضی در پیِ داروی در تحریم

***

من بینِ بهمن‌ماه و نوروز، گیج از سرما
در زادروزِ این درخـتـان، آمدم اما…

با هردرختی‌بغض‌کردم‌سخت،درتاریخ…
با درد از زخمِ تبر، بر ریشه‌ام… از بیخ

***

در گورِ کافکا، سخت از فریاد، لبریزم
من یک مترسک، خسته‌در اعماقِ جالیزم

با ۲۰:۳۰ ، BBC و کیهان، گلاویزم
من فحش‌ها برخنده‌های‌چِرتِ‌شبخیزم

***

من شـاعـرِ فصلِ زمستان‌های تکراری
من نامه‌ای در گوشه دلگیرِ انباری

من کهنه‌سربازِ مُرَدَّد… مرگ یا تسلیم؟
من پانزدهِ اسفندِ غمگینم در این تقویم

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

وصله ناجور

در جهانی‌ که ‌نبود، یک‌‌مَرد از ‌خود دور شد
در میانِ ملّتی، یک وَصله ناجور شد

رفت شاید در نبودن‌ها، خود را گُم کند
هرچه ‌نزدش ‌نیست، پنهان ‌از‌ همه‌ مَردُم‌ کند

 

خاطراتی که… امـانت ماند… در کُنجِ دلی…

***

پشتِ‌سر یک ‌نامه‌ی ‌‌ننوشته ‌در شب‌ جا‌ گذاشت
رفت ‌‌بی‌رحمانه،‌ بر خود ‌با خشونت ‌پا گذاشت
در گلو صد‌حرفِ‌ناگفته به‌زیرِ بُغض مُرد
در سرش، یک‌ کِرم ‌با نوشابه ‌مغزش ‌را بخورد

 

ته‌نشین شد… حرف‌هایی که در این سینه… ولی…

***

می‌خَراشد حَلق را، این خاطراتِ یَخ‌زده
می‌تَراشد خاطراتت ، ارتباطِ یَخ‌زده

می‌کِشانَد پای هر خَر را به شعرم، یادِ تو
می‌نِشانَد صد رضاخان را… استبدادِ تو!

 

حیف… دیگر زندگی شد چِرت و آش‌ و لاش… حیف…

***

در جهانی ‌که‌ نبود، یک‌ مَرد خود را تخته‌ کرد
نیمه‌شب یک ‌سایه ‌را در‌ ناکجاها اَخته‌ کرد

رفت، از خود دور شد، با سایه‌ها پرواز کرد
در جهانی‌ که نبود، یک مرگ را آغاز کرد

 

عاقبت پایان رسید این قصه اما… کاش… حیف…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

هیچ مطلق

از من بنوش، از این هیچِ‌ مُطلق و نچسب
در شک میان بود و نبودم سکته کن، بمیر!
قلیان بکش با غلام و عباس و حسن!
به جهان بیهودگی‌ات را دیکته کن، بمیر!

یک عُمر مُـرَدّد در انتخابِ جبر یا جبر؟
این زندگی فلسفه‌اش بدردنخور است!
از شادی و امید و فردای بهتر مگو
که‌ گوشِ ‌من از این مُزخرفات، دیگر پُر است

نگاه‌کردن و دیدن یکی نیست… بگذریم!
تو با جواد ‌و منصور جوجه ‌را به سیخ بکش!
اگر چَکُّشِ‌ مَعرفت را به سرت کوفتند
نترس! فقط چَکُّشِ‌ را به چهارمیخ بکش!

جز حافظ و یار و چشم و موی مشکی‌اش!
جهان هیچ‌چیزِ بدردبخورِ دیگری نداشت
از من بنوش، تا غرق در فلسفه‌ام باشی
این چَرخه، هیچ‌چیزِ حیرت‌آوری نداشت

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

صدای زن

یک کبودی زیرِ چشم و
خونِ خُشکی کُنجِ لب‌ها
در گلو بُغضی که مُرد و
یک تنی خسته
لَت‌و‌پار و
دوباره هق‌هقِ خاموش و
اشکی در نگاه و
در میانِ فحش و دشنامِ هیولای خشونت
نیمه‌شـب‌ها…

***

صد سوالِ ناگوار
تکرار و تکرار:
«من که هستم؟
من چه هستم؟
یک زنی افسرده و قربانیِ وَهم و خشونت
خسته در اعماقِ چاهِ نفرت و بغض و عفونت
خسته از افکارِ تو
رفتارِ تو
دلخسته از غولِ تعصُّب
من ندارم هیچ با آن ذهنِ بیمارت تناسب

خسته هستم
از تو و از نَهْی و از اَمْر و دخالت‌های هرروز
خسته هستم
از تو و شکّاکی و تعقیب‌های زیر چشمت،
گیج و مرموز
خسته هستم
از جهان و از جهانی که سراغم را بگیرد وقت خواب و
یک عروسک
تخت‌خواب و
یک عروسک
در نقاب و
در سراب و
منجلاب و
صد سوالِ ناگوارم
بی‌جواب و بی‌جواب و بی جواب و…
خسته هستم…»

***

شهرِ بی‌خود،
شهرِ مضحک،
شهرِ نامرد و سیاه و
شهرِ پُر دود و لجن، بوی خیانت
شهرِ گند و مسخره
مضحک
تباه و…
شهرِ مغبون
غرقِ طاعون
اشتباه و اشتباه و اشتباه و…
باز تکرار
در میانِ فحش و دشنام
باز تکرار
گوشه‌های شهرِ بیمار
هر زنی افسرده با بختِ سیاه و
با کبودی زیرِ چشم و
خونِ خُشکی کُنجِ لب‌ها
نیمه‌شـب‌ها…
نیمه‌شـب‌ها…
نیمه‌شـب‌ها…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

تیشه فرهاد

امشب،
فرهادت شدم…
شیرینم!

بر من ببخش که توانِ در دست گرفتنِ تیشه را نداشتم…
ای‌وای که من ناتوان بودم و بیستون دور…

اما نیاسوده مباش،
که تیشه‌ام قلم است
و بیستونم پاره‌کاغذهای فرسوده…

تو ببخش مرا
که این‌چنین حقیرانه
برایت مشغول کوه‌کندن‌ام…

 

بهمن انصاری
از کتاب کرگدنیسم

کتاب کرگدنیسم از بهمن انصاری

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe