Official Telegram Channel of Bahman Ansari  برگه بهمن انصاری در اینستاگرام  برگه بهمن انصاری در توییتر  Official Bahman Ansari's Facebook  Official Youtube Bahman Ansari

شب‌نوشته‌ها

۱
دیروز تو بودی، در یک خانه قرضی، در یک اتاقِ قرضی، روی یک تختِ قرضی، خیره به چشمانِ قرضیِ من…
دیروز سوار شدن در اتوبوسِ قرضی، پرسه‌زدن در خیابان‌های قرضی، لذیذ بود. دیروز، “فردوسی” ما را سرود. دیروز پریدیم از دنیای قرضی به سوی فردایی که گمان‌ می‌کردیم مال ماست… اما افسوس که فردا هم قرضی بود…
امروز من در دنیای قرضی با جسمی قرضی که طعمه کرم‌ها خواهد شد، یادِ تو را قرض می‌گیرم تا در خیالم بنشینم در اتوبوسِ قرضی و چاپلوسی‌کنم “فردوسی” را تا شاید بار دیگر ما را بسراید…
ما؟!
نه!
شاید من و خیالِ قرضیِ تو…
من قرض‌گرفتم از دنیا لذتِ با تو بودن را و چون موعدِ مقرر به پایان رسید، سیلی ‌خوردم از روزگار برای تاخیر در بازپرداختِ بدهکاری‌ام. اما این بی‌رحمی بود؛ چه من به این لذتِ قرضی وابسته شده و به آن خو گرفته بودم. این ناجوانمردانه نیست؟…
من قرض کردم آن خانه را، آن اتوبوس را و غمِ خاک‌خورده “فردوسی” را، با گرو گذاشتنِ دلم در چشمانت و سیلی ‌خوردم چون بر مالِ قرضی طمع کردم… 
راستی چشمانت چند؟ 
بهایش را می‌پردازم با فروختنِ پیکرم به خاک و می‌خَرَم آن چشمانِ سیاهت را تا دیگر قرضی نباشد خاطراتت برای من…
حلزونِ خانه‌به‌دوش! برای آخرین بار نوازشم کن… 
تهاجمِ کرم‌ها برای نشخوارکردنِ سلول‌هایم، نزدیک است…
۲
دویدن سخت است. من ناتوانم. تو که جوان و شاداب هستی، سرمست و سرخوش، جست‌‌وخیز کن و در ‌میانِ این چمن‌زارِ سرسبز و این درختانِ تنومند از اعماقِ وجودت قهقهه بزن؛ شادی کن. تا نسیم در ‌میانِ موهایت آزادی را تقدیمت کرده و آفتابِ نه‌چندان گرم ولی دلچسبِ بهاری، یک روزِ رویایی را برای فردایت خاطره سازد.
تو به جست‌و‌خیزت ادامه بده، من اما در این گوشه دنج، در طبیعتی بی‌نظیر و دلچسب از دود و دم و صدای نخراشیده ماشین‌ها و فریادهای گوش‌خراشِ مردم، در آپارتمانی که خورشیدی ندارد و روزش تاریک‌تر از شب است، با اندیشه تو، هزار‌ کیلومتر راه را بدونِ گام ‌برداشتن طی می‌کنم و در ذهنم با قدرتِ بیشتری نام تو را حَک می‌کنم تا یادآوری کنم خاطراتِ دیروز را برای فردایی که وجود نخواهد داشت.
امروز قلبِ من ناسازگار شده و از بیمارستان و تیمارستان دل‌زده است. طبیب چه می‌داند از دردِ من؟ دردِ قلبِ من با دارو، درمان نمی‌شود. قلب من تو را، نامت را، یادت را، بودنت را فریاد می‌زند…
در آسمان پرواز‌ کردن بدون‌ِ بال سخت است. وانگهی روی زمین گام‌ برداشتن نیز بدون‌ پا ناشدنی است. من پیر شده‌ام بدونِ گذر از جوانی. چه شاید تنها جوانیِ من همان دو روز بود که تو پیرامونم می‌پلکیدی…
چمن‌زارِ سرسبز با نسیمِ خنک و آفتابِ دلچسب و درختانِ پراکنده‌اش را هرگز ندیدم و تو نیز چون من جز دود و دمِ شهرِ لبریز از سایه‌ها هیچ ندیدی، اما من در خیالم تو را به چمن‌زار سرسبز می‌فرستم تا تو جست‌و‌خیز کنی و شاد باشی و من که می‌دانم هرگز شاد نبودی از شادیِ صوری‌ات شاد شوم.
چه دل‌انگیز!
بیا از این شادی نخراشیده که هرگز نبود، بلندبلند زار بزنیم…
۳
علمِ تاریخ…
عجبا که این دانشی شگفت‌انگیز است! دانشِ افتخار به شمشیر!‌ دانشِ افتخار به جان‌ستانی! دانشِ آدم‌کشی! دانشِ ستمگری!…
آهای “هرودوت”
آهای “ابن‌خلدون”
آهای “طبری”
آهای جمیعِ مورخین!
هزاران برگه ‌کاغذ را سیاه کردید تا شرحِ لشکرکشی‌های پادشاهان و سلاطین را بیان کنید. هزاران برگه ‌کاغذ را سیاه کردید تا شرحِ قتل و خلع و ابقای خلیفه و فرمانروا را ثبت کنید. هزاران برگه ‌کاغذ را سیاه کردید تا شرحِ نتیجه نهاییِ جنگِ قدرت، میان دو انسان ظالم را برای آیندگان حفظ کنید.
آهای مورخین!
پس کودکی که به دلیلِ فقر پدرِ بی‌نام و نشانش در کوچه ‌پس‌ کوچه‌های ناامیدی رها گردید، چه؟ پس زنی که در سیر‌کردنِ فرزندانِ بی‌پدرش ناکام ماند، چه؟ پس هزارهزار مردمانِ گمنامی که در دلِ تاریخ دفن شدند تا با مرگ‌شان دردهای‌شان نیز دفن شود، چه؟
 کجاست عدالت‌تان؟
کرور کرور واژه حاصل قلم‌فرسایی شما از تاریخ بود! تاریخِ باستان را با دادن القاب”بزرگ”و”کبیر”و “دادگر” به هرآن‌کس که از برای گسترشِ مرز، خونِ‌ بیشتری از مردمان را ریخت، آذین بستید… تاریخِ معاصر را با کور کردنِ “لطفعلی‌خان” و عیاشی قجریه و ناکامیِ مشروطه در دلِ کتاب‌های‌تان حکاکی کردید… 
ولی…
آیا از آن دخترکی که برای تن ندادن به تن‌های فاسد، شرافت‌مندانه و دردمندانه دست‌فروشی پیشه ‌کرد، نیز نوشتید؟ آیا از آن – به‌اصطلاح- مَردی که برای هزینه روزانه افیون، دخترش را فروخت، نیز نوشتید؟ آیا از زنی که خیانتِ شوهرش و معاشقه او با معشوقه جوانش را می‌دید؛ آب می‌شد، اما از ترسِ بی‌پناهی و نگاه‌های گرسنه پس از جدایی، سوختن و ساختن را برگزید نیز نوشتید؟
ای علمِ شریف تاریخ!
تو از جنگِ قدرت بالادستان می‌گویی…
من از دردِ بی‌درمانِ فرودستان می‌نویسم…
تو از بی‌شرفیِ دریوزگانِ قدرت می‌گویی…
من از شرف و آبروی ریخته‌شده فراموش‌شدگان می‌نویسم…
من با تو بیگانه‌ام…
چه بسا از همین روی نیز طرد شده ابدی هستم…
۴
اواخر اسفند ۹۴، در یکی از بی‌حوصلگی‌های شبانه‌ام، از “کوروش” طلبِ”شاملو” کردم. لازم به توضیح نبود. همیشه بدون‌ِ پرسش و جملاتِ ‌اضافه، اشعاری از “شاملوی بزرگ” – مناسب با احوال من- ارسال می‌کرد. اما از بدِ روزگار، آن شب “کوروش” را نیافتم و خمار از ننوشیدن غزل، تا نزدیکی‌های سپیده‌دم به خود پیچیدم.
هنوز خورشید بالا نزده بود که سر و کله “کوروش” پیدا شد. بدون فوتِ وقت دست‌به‌کار شد و برای ترمیمِ روح من، دو تصنیف سنّتی – با گویشِ لُری- بجای “شاملو” فرستاد. با گمانِ این‌که دسترسی به “شاملو” نداشته، نشئه از سوز و دردِ این دو تصنیف بودم که تعریف کرد:
«صدای “کیومرث صادقی” است. با او در یکی از آبادی‌هایی که تدریس می‌کردم، آشنا شدم. شاعر بود و هنرمند و نوازنده. با صدای بی‌نظیر و روحی زخمی از شلّاق‌های زمانه. مدت‌ها برای تامینِ معاش و مبارزه با اَخ‌وتُف‌های روزگار جنگید. ولی نهایتاً در‌ مقابلِ جبر روزگار و قهرِ مردمانِ هنرناشناس، کم آورد و خودکشی کرد.»
چقدر او را که هرگز ندیده بودم، می‌شناختم. مثل “محمد” و “ندا”. مثل آن دوستِ ندیده که “پری” ماه‌ها قبل تعریف می‌کرد: «جوان بود و کنجکاو. با مغزی پُر از سوالات فلسفی. آنقدر در میان پرسش‌هایش گم شد که یک‌روز در لج با کائنات، خودکشی کرد.»
من این سَرخوردگان را خوب می‌شناسم. این‌ها همه “من” هستند. “کیومرث” و “کیومرث‌ها”، بزرگترین گمنامان تاریخ؛ از آن دسته افرادی که اشتباهی بودند. بخشی از من. بخشی از قلبِ همیشه نگرانِ من. همان‌شب برای وی سرودم:
شب، شبِ محشور با زوزه گرگان بود
خُـمـار از  نبودِ اشـعـارِ بزرگـان بود
پگاه‌شد‌که‌رسید، با‌دو‌گوهری در‌دست
دو گوهر از دلِ یارم، که یادگاران بود
ندیدمش‌نه‌من او را به‌چشمِ‌سر
یک‌بار بشکستم‌ز‌گُسَستش که‌جانِ‌جانان بود
مدت‌ها بود در پیِ مکتوب کردن آن شبِ عجیب بودم. اما دستم به قلم نمی‌رفت. “کوروش” چند روز پیش گفت که این شعر را برای “برادرِ کیومرث” فرستاده. دوستِ‌ نادیده، پیغام داده بود که دست‌بوسِ قلمی است که این شعر را مکتوب کرده است. خواستم بگویم اگر تمام قلم‌های دنیا بر غمِ “کیومرث” و “کیومرث‌ها” اشک بریزند، کم است. اما نگفتم. به جای آن، تصنیفی که “کوروش” در آن شبِ عجیب برایم فرستاده بود را برای بار هزار و یکم گوش کردم…
زندگی برای “کیومرث‌ها”، مثل زنجیری دست‌و‌پا‌گیر است. برای پریدن نیاز به رها‌ شدن از این زنجیرهاست. من و تو و “کوروش”‌ و “کیومرث” و “کیومرث‌ها” که می‌دانیم هیچ بر هیچ بنیان گذاشته است؛ بگذار اغیار همچنان همچون دریوزگان، دستِ گدایی به سمت دنیای ناسخاوتمند دراز کرده و در خوشی‌های کاذب، سر و تهِ یکدیگر را به خون آغشته کنند. 
۵
مرا صدا می‌زند. من توان چشم باز کردن ندارم. اما او همچنان مرا صدا می‌زند. 
– «که چه؟ خاموش باش و دور شو از من. من مشغولِ تراشیدن سنگ قبرم هستم. مثل آن موشی که با چشمانِ گود افتاده، مشغولِ جویدنِ سرگینِ گاو‌های تنومند است. گاوهایی که با تمام هیبت‌شان، نهایتاً دوشیده خواهند شد.»
– «اصلاً بیا برویم. برویم به ناکجا. تو با من می‌آیی؟»
– «تف به داشته‌هایی که نداشته‌هایم را از من گرفتند. من با نداشته‌هایم زنده بودم؛ نداشته‌هایم را به من بازگردان اِی سایه ناخلف.»
در دریا خشکیده‌ام. در بیابان غرق می‌شوم. من را در دل کوه‌ها دار مزنید، من طنابِ دار خود را روی درختِ انجیر محکم کرده‌ام. 
– «تو درد می‌کشی؟ استخوان‌هایت درد می‌کند؟ من چه بگویم که با درد‌ کشیدنِ تو استخوان‌هایم شکست؟ من چه بگویم که با درد‌کشیدنِ تو، آوار شد تمامِ دنیا بر زندگی‌ام تا زنده‌به‌گور شوم در تو؟ تو درد می‌کشی؟ من نیز در درد تو شریک هستم. شادی‌هایت را با جهان تقسیم و خنده‌هایت را به طفلِ جانانت تقدیم کن که من فقط شریکِ دردهایت هستم. آن هنگام که استخوان‌هایت تیر می‌کشد، من لِه می‌شوم تا در جانت رخنه کرده و با بی‌رحمی به نبرد با دردِ بی‌رحمت بپردازم.»
آب می‌شوم و به قعرِ زمین نفوذ می‌کنم. در اعماقِ زمین کسی مرا صدا می‌زند. من توانِ چشم باز‌کردن ندارم. من به دیدارِ استخوان‌های “عموزاده نئاندرتالم” رفته‌ام…
۶
تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک… تیک تاک… 
و هزاران ثانیه‌ای که می‌گذرد و می‌گذرد و یک تو که احتمالاً دیگر نیست و یک من که قطعاً هرگز نبود و فردایی که احیاناً با دیروز فرقی ندارد و با امروز فرقی ندارد و هر روزِ تو که مثلِ هر روزِ من در پُشتِ نقابی بی‌روح می‌گذرد و همچنان شب است و شب است و شاید شب بود… 
شاید شب بود و شاید شبِ تلخی بود و تو هرگز ندانستی که من فقط من نیستم و بل هزار من هستم و هزاران من هستم و آن ‌روز که از دنیای اجسادِ زنده‌ها رها گشته و به نیستی هبوط کردم چه حیف خواهد شد آن همه که در دل ماسید و هیچ‌کس‌هایی که افسوس نخواهند خورد از ناگفته‌های مَردی که هرگز نبود…
و من هرگز نبودم و تو هرگز نبودی و هیچ ‌چیز هرگز نبود و هیچ‌ کس‌ها تمام هیچ ‌چیزهای‌شان را به سوی منی که نبودم و تویی که نیستی حواله کردند و نکردند و جماعتی در انتظارِ اذنِ دخول و شعری که سروده نشد از دهانِ شاعری که هرگز نبود و جماعتی که کف ‌زدند و جیغ ‌کشیدند و شاد ‌شدند از این نسرودن‌ها و نبودن‌ها و یک بهمن که در وسطِ زمستانت می‌لرزید و یک کاغذ که پاره شد از درد و یک مُشت فحشی که ندادی و بغضی که یک گاو در میان یونجه‌هایش بلعید و میخی که قرار بود به دیوار فرو برود اما کج شد…
من کج شدم از ضربه‌های چکش‌هایی که در بالای درخت‌ها و اعماقِ دریاها و زیر فشارِ کوه‌ها بر یک طرفِ دهانم کوبیدند و هیچ‌کس‌ها را دیدم شناور در وسط فاضلاب‌هایی مملو از لجن که شنا می‌کردند و قهرمانِ المپیکِ تهران می‌شدند و من در چشمانِ یک سگ گُم بودم و زوزه‌هایش را به صورتت می‌پاشیدم و چه خیس‌شدنی لذیذتر از خیس ‌شدن با زوزه‌های یک سگی که هرگز نبود؟…
که من نبودم که تو نبودی که هیچ‌ کس نبود و یک روز که نمی‌دانم کدام روز است و در کدام تقویمِ پوسیده نوشته خواهد شد بدونِ دو خط شعر از “سعدی” و دردهای یک درخت که در آن دورها بر بی‌تفاوتیِ من و بی‌تفاوتی تو و شادی گاوها می‌نگریست و می‌گریست و می‌گریست و من دور می‌شدم از من و دلی که می‌سوخت و اشکی که می‌ریخت و دریایی که سوراخ می‌شد و میخی که با زوزه‌ی سگ‌ها لج می‌کرد و شعری که ایستاده بر روی دیوار اتاقم ادرار می‌کرد و جنونی که نبود و شبی که نبود و گاوی که نبود و تویی که می‌سوختی در آتشِ عشقِ شاعری که هرگز زاده نشد و من…
و من احتمالاً می‌روم به آن دورها به آن دورترهایی که کلاغ‌هایش مد‌ت‌هاست به ریشِ زندگی خندیده‌اند و دیگر نمی‌خوانند و می‌میرند… در آن دورهایی که میخ‌هایش هرگز کج نخواهند شد… و گاوهایش در بغض سگ‌ها بر سایه‌های‌شان لیس نخواهند زد… من می‌روم… تو هم همراه من می‌آیی؟…
۷
بلاتکلیفم…
سردرگم…
قدم‌زدن در ناکجا، برای رسیدن به پاسخ‌های ‌وجود نداشته پرسش‌های ‌بی‌پاسخ: جهان را چه خواهد شد؟ عاقبتِ این چرخش‌های تهوّع‌آور چه خواهد بود؟ در پرسیدنِ پرسش‌هایی که معلوم نیست از چه بود و اکنون نیست، مردّد هستم… آیا من یک نویسنده رئال هستم؟ یا یک سورئالیستِ متوّهم؟ آرمانم چیست؟ به‌سوی کدامین قَصَبه روانم؟ 
در صومعه به صلیبم می‌کشند و در آتشکده مرا می‌سوزانند… اما من همچنان می‌روم… من می‌روم، هر روز می‌روم با این‌که ناکجایم را گُم کرده‌ام… من با تو بیگانه‌ام، با جهان بیگانه‌ام، با مَردُمان بیگانه‌ام… از تک‌تکّ کسانی که می‌جنگند بی‌زارم و تنها دلخوشی‌ام رفتن است… رفتن به ناکجا…
من می‌روم… 
در سوتِ قطارها با گیجی حَل می‌شوم و با لنگرِ کشتی‌ها به قعرِ اقیانوس‌ها پرت می‌شوم و فردایم را در دیروز جا می‌گذارم تا بدونِ توشه و بدونِ هدف تنها بروم و بروم و بروم… همچون حلزونی نگون‌بخت و خانه‌به‌دوش با ناامیدی خود را روی خاک‌ها می‌کشم تا از چنگالِ دُرُشتِ عنکبوت و دندانِ چرکینِ کِرم‌ها، بگریزم… من همسفر خویش هستم…
من نداشته‌هایم را در کوله‌بارم چپاندم و با دلهره سرم را به زیر انداختم، مبادا چشم‌های تیز‌بین‌شان قلبم را بشکافد و استخوان‌هایم را خُورد کند و من را از من گرفته، در اسارتِ تن به زنجیر کشد و فردایم را در جعبه‌ای صورتی با رُبانی قرمز به من هدیه داده تا همچون تو، همچون دنیایت، همچوم رویایت، من را، دنیایم را، رویایم را رنگی کرده و تُخمی از شادی‌هایی سرشار از پوچی در مزرعه لم‌یزرعِ زندگانی‌ام بکارند و من بخندم…
آخر می‌دانی… من از خندیدن می‌ترسم… من از روز می‌ترسم… من از هر رنگی جز سیاهی می‌ترسم… مبادا من را در ترس‌هایم رها کنی و با برقِ فریبِ چشم‌های ناجوانمردت، بار دیگر رنگی مصنوعی بر دنیایم بپاشی تا با جوانه‌زدنِ امیدی در اعماقِ سیاهیِ دلم، بار دیگر امیدوار شده و فردا که به جوانه امید – با هزار امید- آب دادم، رنگِ مصنوعیِ پاشیده‌ شده به زندگانی‌ام شُسته شود و بار دیگر بفهمم که من تاریکم… 
که جهانم تاریک است… 
که فردایم تاریک است…
من که در خود گُم بودم و درگیر در فلسفه‌ای گندیده غرق ‌شدنم را می‌مکیدم. با تاریکی خو گرفته بودم و در نیستی، خود را می‌خراشیدم تا نبودنم را تکمیل کنم و این بود هر روز و هر روز و هر روزِ من… من غذای کتاب‌هایم بودم که با خوردنم جان می‌گرفتند و فربه می‌شدند اما چه شد که حالْ مرا پس می‌زنند؟ مگر من همان حلزونِ خانه‌به‌دوشِ سابق نیستم؟ پس چه شد که دیگر دست از جویدنِ مغزم برداشته و تازیانه‌های سنگین‌شان را از من دور کرده‌اند؟ 
من همچنان چون سابق می‌روم و می‌روم و می‌روم اما این‌بار نرسیدن به ناکجایم را شکیبا نیستی؟ گز کردم تمام زمین را با دو پای نداشته‌ام تا سرانجام در دخمه‌ای ابدی، با آرامشی ازلی تاریکی را، نداشتن را، نبودن را، در آغوش‌گرفته و زار زار گریه کنم بر تمامِ نداشته‌هایم مَردی که هیچ‌وقت نبودم و سرتاسرِ نبودنم را بِجَوَم و تُف کنم بر سنگِ قبر بی‌وفایم که صدسالِ دیگر شکسته خواهد شد…
تو بر من بخند…
اما من همچنان می‌روم و می‌روم و می‌روم… 
با کوله‌باری از نداشته‌ها بر دوش، 
به سوی ناکجایی بی‌مقصد…
۸
“گالیله” در جهلِ‌ مرکب قرار داشت. وقتی کتابِ‌ مقدس، زمین را مرکز ثقلِ جهان می‌داند، تلسکوپِ شکسته و نخراشیده او بی‌خود می‌کرد که در مقابلِ آن علم ‌لَدُنی قد عَلَم نماید. کلیسا، پوزه‌اش را به خاک مالید تا دیگر از این غلط‌ها نکند! و او توبه کرد تا آمرزیده شود. تا “گالیله بیچاره”، زین‌پس در شمار توّابین قرار گیرد…
عُق‌زدن‌های پی‌درپیِ “پولس” را درک نکردم. استفراغ‌های بدبوی “لوتر” نیز مرا با من آشتی نداد. پس چگونه انتظار دارید تا با بیرون ‌شدن از کلیسا، دردِ من درمان شود؟ جهانِ ‌سرمایه، سوسیالیست‌های بداخلاق، اگزیستانسیالیست‌های همیشه ‌طلبکار، جنگِ ‌نافرجامِ تصوف و فلسفه، فحاش‌‌های ادبی، بیماران سیاسی و… مرا چه به این‌ها؟ عربده‌های “لوتر” بر سر “کوپرنیک” را باور کنم یا توبه “گالیله” را؟ منِ بیگانه…
شاید رفتن، سهم من است. اما چه ‌کنم که پای رفتن نیست. گُریختن از میانِ جماعتی که در میان‌شان چون وصله ‌ناجور گیر افتاده‌ام، شدنی نیست. وانگهی کوشش خواهم نمود. فردانشینان هنگامی که فقدانِ حضورِ مرا شادی کنند، بر ریش‌شان خندیده و تابلوی ورود به مبال را غبارروبی می‌کنم تا به یاد آورند که کلنگِ کوبیده‌شده در وسطِ جمجه آرزوهای‌‌شان، انتزاعی نبود. استخوان‌هایی که درد‌ کشیدن را شکیبا نیستند، باید با تبر شکسته شوند.
“خیّام” می‌دانست که فرجام ‌ِکارِ من در ‌میانِ خیلِ عظیمِ منوّرالفکرها و ارتجاعیون، تنهایی‌است، شاید از همین روی بود که اَخ‌و‌تُف‌هایش را نثار من ‌کرد. نوش‌جان…
جهانی که در من است به زودی خاموش خواهد شد؛ 
حسرتش گوارای وجودتان باد…
۹
بی‌تفاوت سپری کردن روزهای تاریک و شب‌های خاموش، لذیذ است. وانگهی پیشتر این را نمی‌دانستم. این‌روزها به‌درستی، مزه گَسِ بی‌تفاوتی را درک می‌کنم. دیروز با مکیدنِ غم، خلوتم رنگِ شادِ سیاهی می‌گرفت. امروز با مکیدنِ بی‌تفاوتی. آیا مشغولِ سقوط به جهانِ خاکستریِ اموات هستم؟ یا هبوط به جهانِ ماورای مرگ؟ اهمیتی ندارد. 
سابق‌ بر این از اندوهِ خلق، قلبم جزغاله می‌شد. امروز اما اندوه‌شان را با بی‌تفاوتی می‌نگرم و وقیحانه لگدمال می‌کنم. روزگاری که یک تکّه‌سنگ پیرامونم بود، احساسِ سنگیِ تکّه‌سنگ را درک نمی‌کردم. اکنون اما می‌فهمم. پس این یادآوریِ مهم را فراموش نخواهم کرد و بر سنگ‌بودنِ تکّه‌سنگِ بداخلاق، اَخ‌‌و‌‌تُف نکرده و غُر نخواهم زد. 
مدفوع سفت را باید به قدری آب‌دار لیسید تا روان گشته و حربه موذیانه زخمِ دُبُر، خنثی گردد! حالتی عجیب چون تلفیق “بودا” با “موتزارت”! هرآیینه هَم زدنِ آن و مالیدنِ ‌همراه با دُنبه‌ای چرب بر استخوان‌ها، به‌تسهیلِ قضای‌حاجاتِ ‌اندیشه، کمک شایانی خواهد نمود! ماتحت نیز زخمِ‌بستر نخواهد گرفت و استخوان‌ها، بی‌درد در مستراح، هضم خواهند شد!
من اگر ساز زدن را فرا می‌گرفتم که جهانی از شدّتِ نگون‌بختی، منجمد نمی‌گردید! در آن‌صورت ناگزیر به اندازه‌ای باید به سازِ من می‌رقصیدند که سُرنگ‌های فرو‌رفته در تخمِ ‌‌چشم‌های‌شان، به استخوانِ جمجمه‌شان‌ فرو‌رفته و زان‌پس آرزوی بیرون‌ کشیدنش را با‌ خود به گور ببرند.‌ دردناک ‌نیست. هر آن‌کس‌که بیل‌زن نیست و وقیحانه باغچه دیگران را به بیل‌زدن‌های ناشدنی نصیحت می‌کند، باید ‌بی‌رحمانه بر فرقِ آرزوهایش با بیل ‌کوبید.
من مکیدنِ تکّه‌سنگ را طالبم. تکّه‌سنگِ مغرور و از‌ خود‌ راضی که وحشیانه خراش بر سر و کلّه‌ام می‌اندازد و من با لَخته‌خون‌های مُتعفّنی که از رگ‌هایم به بیرون می‌پاشد، باز هم سنگِ‌وحشی را می‌لیسم. مازوخیست نیستم. من آن قهرمانِ آخرِ داستانم که سوار بر گوسالههلندی به جنگِ با سوسک‌های ‌لـِه‌شده می‌رود تا بر نعشِ بدقواره شاه‌دخت ادرار کند! 
سنگ که برای من است. آرامشِ مضحکانه فردا هم برای تو. نوش‌جان! اگر ندانستی که چه شد مَحرَم نبودی. چشم‌هایت را ببند و مثل روزهایی که گذشت، گذشتن را دنبال کن و بُگذار تا این نیز بُگذرد. بُگذار و بُگذر که اگر بدانی دانستن چه تاوانِ سنگینی دارد بر لگدهایی که بر رَحِم والده‌ات – برای دخول به دنیا- می‌زدی، شَرمگین خواهی شد… 
۱۰
“قوام” با سوزِ جانِ ناله می‌کند:
«تو اِی پری کجایی…»
ناله‌ای پر درد. چه دردی دردناک‌تر از آگاه ‌نبودنِ از دردِ پری؟ دردی که هیچ ‌کس از آن آگاه نبود. حتی “سایه”…  
دردِ پری در «آوازِ نیِ» کسی خلاصه نمی‌شد. دردِ پری بر گُرده «آهوی تشنه» سنگینی نمی‌کرد. حتی درونِ زلالیِ «چشمه» و بی‌قراریِ نوا و «نغمه» نیز جای نمی‌گرفت. دردِ پری تنها دردِ پری بود. دردی مخصوص به خودش. دردی مخصوص به خلوتش. دردی از بی‌درمانیِ دردِ درماندگان. یک دردِ لذیذ…  
جهانی سال‌ها به‌دنبالِ درمانِ دردِ پری از کَلَنجار‌ رفتن با «مه و مهر» و «بوی گل» تا «آغشته» شدن با «آب و آیینه» و «سرگشته» شدن در «باغِ رویاها»، سختی‌ها کشیدند و جان‌فرسایی‌ها کردند. اما ندانستند که هر شبِ پری به بلندای «شبِ یلدا» است و به غمگینیِ دردِ هندوانه زخم‌خورده از چاقو… 
به‌دنبالِ دردِ پری گشتن بی‌فایده است. بگو خاموش باشند و دست از کوشش‌های عبث و بیهوده بردارند. مگر نه‌آن‌که آگاهی از دردِ پری‌ها برای غیرپری‌ها ناممکن است؟ وانگهی بهتر آن است که دیگر دست از کوشش برداشته و به دایره رنگیِ تکرارِ روزهای‌شان بازگردند و پری را در کُنجِ سیاهیِ شب‌هایش – با دردهایش- تنها بگذارند… 
فردایی که من نیستم، فردانشینان را آگاه ساز: اگر «مه و ستاره» درد “سایه” را دانست؛ دردِ پری را هیچ‌کس ندانست… 
۱۱
آخر عزیز من این سخنان از آن دسته ‌اراجیفی نیست که هر کری توانایی شنیدنِ آن را از هر لالی داشته باشد! کسی نباید این واژگان را با حرف‌های صدمن‌یک‌غازِ خاله‌خان‌باجی‌ها مقایسه کند! اگر دیدی که در چاهکِ مستراح مشغول جان‌کندن هستی، فحاشی بر اغیار مکن! به سبیلِ بی‌بدیلِ جنابِ “نیچه” قسم که کم‌کاری از خودت است ولاغیر! آب داشتی! تخم داشتی! اما این خودت بودی که نکاشتی! خودت ندانستی که پالانِ خرِ سربه‌زیرت کج است! شگفت آن که در انتظارِ رسیدنِ یاری از ناکجا، هنوز در تَهِ چاهک نشسته‌ای! برپاخیز و نردبانی بساز! 
یک دو جین حرفِ ناحسابی بر گُرده سنگینی می‌کند. باری گله و شکایات از این اوضاعِ اسفبار، خود ناله‌ای است مفصل و از حوصله این بنده بی‌حوصله خارج! قلم ‌رقصاندن نیز اگر بر حسبِ عادت نبود، با دیگر روزمَرِّگی‌ها به چاهکِ مستراح می‌تپاندم و با کشیدنِ سیفون، از شرّش آسوده می‌گشتم! اما چه می‌شود کرد که ترکِ عادت، موجبِ مرض است! اطمینان داشته باش که طنازیِ قلم «از برخوردِ خوشی به زیرِ دل» نیست، بل از بیچارگی است! زمانی که یک دوپا، از اینجا مانده و از آنجا رانده می‌شود، از سرِ ناچاری غم‌باد‌هایش را با پوزخند، قِی می‌کند. بر مصیبتِ ما مصیبت‌زدگان باید تلخ گریست…
از قدیم گفته‌اند که انگورِ خوب، نصیبِ شغال می‌شود! یارو تا دیروز شبانه دزدکی به درونِ طویله احشام خزیده و از یونجه استر و یابو می‌دزدید و نوشِ جان می‌کرد تا قاروقورِ شکم را تسکین دهد! حال امروز که دری به تخته خورده و از خر افتاده و خرما یافته، دیگر خدا را بنده نیست! راست گفته‌اند که خدا خر را می‌شناخت که سر و کلّه مبارکش را به شاخ مُزَیَّن ننمود! چه اگر چنین می‌گردید، امروز ما تحتِ امّتی خونین‌تر از خشتکِ ماتادورهای اندولسی می‌گردید!
یک روز گفتم آخر رفیقِ من! عُمرِ آدمیزاد محدود است! دو خط کتاب بخوان شاید فرجی شد و هنگام رها کردنِ بندِ تنبانِ دنیا، بیرون از دایره جهالت با جناب عزرائیل دیدار نمودی! این که دیگر لج‌بازی ندارد! یک عمر را با متّه به ماتحتِ خشخاش گذاشتن و لِکّ‌ولِک‌کردن به فنا دادی؛ لااقل این دو صباح باقی‌مانده را سفت بچسب که شاید پیش از غم‌سوز شدنِ زپرتت، فهمیدنی‌ها را فهمیدی! اما گوش نکرد که نکرد!
ساعاتی پیش، جماعتی از «خوشی زیرِ دل زدگان» یقه‌ی ما را گرفتند و درخواستِ اشعاری عاشقانه در وصفِ جمالِ بَزَک‌ کرده و دماغِ عَمَل‌کرده معشوق داشتند. آخر پدرخدابیامرز، آن که برای تو عاشقانه‌های درخواستی پخش می‌کند “شبخیز” است که روزها در سواحلِ بلادِ کفر قدم می‌زند و نوشابه‌های ‌غیرالکلی به سلامتیِ یائسه‌ها و بیوه‌زنان می‌نوشد و آخر شب بر اثرِ افراط و بدمستی و برخوردهای پی‌درپیِ خوشی بر زیرِ دل، برای تو که در غُربتِ وطنت تمامِ روز را پی یک لقمه سمبوسه سگدو زده‌ای، عاشقانه‌های درخواستی پخش می‌کند و به ریشت می‌خندد! ما را چه به این کارها! ما همین که دو بیت از لابلای غمبادهای‌مان بیرون کشیده و دشنامی نثارِ دنیا کنیم، هنر کرده‌ایم!…
می‌دانی!…
بگذریم!…
افاقه نمی‌کند!…
این حکایت، حکایت خواندنِ یاسین در گوشِ کافر است!…
۱۲
پرسید چرا مدت‌هاست که نمی‌نویسی؟ گفتم حس و حالش نیست. پرسید چرا؟ به چشم‌هایش زل زدم و سکوت کردم. فهماندن و توضیح ‌دادنِ این فروپاشیِ تدریجی را بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم… 
ادا در می‌آوریم. ادای خوشبخت‌ها. ادای روشنفکرها. ادای آدم‌ حسابی‌ها. اما همه‌اش ادا و اطوار است. باور نداری؟ از “بوکوفسکی” بپرس تا با دو خروار جملاتِ آب‌نکشیده، این چهره‌های پشتِ نقاب را به وسط خیابان بپاشد… 
گفت برو و خلاص شو. گفتم نه پایش را دارم؛ نه تنِ سالمش را؛ نه جیبِ پر پولش را؛ نه مجوزش را؛ نه یاری دهنده‌اش را؛ نه انگیزه‌اش را؛ نه حوصله‌اش را. خندید… نگاهش کردم… بلندتر خندید… نگاهش کردم…
یک‌زمانی نامِ او را گذاشته بودم «یاور همیشه مومن». رفت اما نامش هنوز همان است. گفت کسی که رفت دیگر نه یاورت است و نه مومن به تو. گفتم مومن به من نیست؛ به اغیار که هست. نیست؟ سکوت کرد. سکوت کردم…. 
سخت می‌گذرد. دیگر حتی شبیه زندگی ‌کردن هم نیست. بیشتر به جان‌کندن می‌ماند. قسمت بود یا نبود، برای ما این‌گونه نوشتند. دست‌آخر هم یک خط قرمز می‌کشند روی تمام صفحات و تمام. پرواز با عنکبوت و شکستنِ دندانِ ماهی‌ها و بریدن از کلاغ‌ها و شب‌نشینی در کنارِ حلزون‌ها و گریستن با کِرم‌های بیچاره و مُردن با قاطری که دیروز در کوچه پشتی از فَرطِ حماقت‌های لَک‌لَک‌ها مُرده بود، غم‌انگیز نیست؟ نه! دیگر نیست… 
می‌گفت لای جملاتت حرف‌هاست. گفتم نه! نیست! همه‌اش چرند است. اراجیف است. مزخرف است. مزخرف مثل من و تو و آن‌هایی که هستند و نباید باشند و آن‌هایی که نیستند و نبودشان مغز را می‌تراشد. گفت تو دیوانه‌ای. گفتم می‌دانم… گفت حرف بزن. گفتم بلد نیستم… گفت شاعری که بلد نباشد حرف بزند به چه درد می‌خورد؟ گفتم به دردِ قبرستان. سکوت کرد. سکوت کردم. سری تکان داد و رفت…
۱۳
در این یک‌ هفته اخیر، هیچ زنگی نداشتم. نه زنگِ تلفن و نه زنگِ خانه. هیچ! از تلخیِ زمانه است یا تلخیِ من؟ نمی‌دانم…
سابق‌ بر این باز اوضاع بهتر بود. یاد باد آن روزهایی که در این روزمرگی  حداقل برو بیایی برقرار بود. این اواخر یواش‌یواش درب‌های این روزمرگی را به روی همه بستم- یا بسته شد؟ نمی‌دانم… هرچه هست، دردناک است. اما کسی این درد را هرگز دَرْک نخواهد کرد. فی‌الواقع این واقعه، از آن دسته ‌وقایعی نیست که لالی بگوید و کَری بشنود! حکایت، حکایتِ جنون است. دیوانگی است.
سابقاً دلی بود و دماغی. چه شد؟ نمی‌دانم. تا جایی که حافظه یاری می‌کند، تاس‌های من هرگز جفت‌شش نیاورد. باری به این اسفناکی هم نبود. بود؟ شاید! نمی‌دانم. چه فرقی می‌کند. این ‌روزها بیشتر از قبل به آدم‌هایی که روزگاری این حوالی بودند، فکر می‌کنم. اسم تک‌تک‌شان را حفظم.
می‌خواهم امشب چیزهای بیشتری بنویسم. اما نمی‌شود. توضیحش غیرممکن است. اراجیف! اراجیف! دلم می‌خواهد از این پنجره به بیرون بپرم! یک‌ زمانی این حوالی کسی بود که بی‌رحم نبود. آسمان هم تمیزتر بود. زنگ می‌زدند. زنگ می‌زدند. من یک ‌روز می‌روم. اگر زنجیر را از پاهایم باز کنند…
کلاغ و غیرکلاغ ندارد. گند بزند به هر چه ‌که هست و نیست. تیک‌تاک تیک‌تاک تیک‌تاک همین‌طور نصفه‌شبی می‌کوبد بر مغز. لعنتی. به‌طرزِ احمقانه‌ای هیچ‌کاری برای انجام‌دادن، ندارم. یاد باد آن روزهایی که دیگر نیست. مگر با امروز فرقی داشت؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که بالاخره شهاب‌سنگی به این زمین‌ خواهد ‌خورد. درست وسط کله من. از همین‌جا فروپاشی آغاز می‌شود. به وسعت یک سیب. یا انجیر. یا شلغم. یا فیل. یا…
بگذریم…
گیر افتاده‌ایم در گوشه این زندگی… 
۱۴
آتنا  آمده بود تا بابا را ببیند. 
دختربچه هفت ساله که از گرانی گوشت و مرغ و اجاره‌خانه و بی‌پولی چیزی نمی‌داند. دختربچه هفت ساله که از رنجِ دستفروشی و عرق ‌ریختن‌های پدر، چیزی نمی‌داند.
او فقط می‌داند که هر روز باید بیاید کنارِ بساطِ دستفروشیِ پدر تا با شیرین‌زبانی‌هایش، بابای خسته و رنج‌کشیده را به فرداهای بهتر، امیدوار سازد. و زمانی که از بازیگوشی و شیرین‌زبانی خسته شد، به سمتِ خانه برود. حالا نوبتِ خوشمزگی و دلبری برای مامان است. مادری که زیرِ سیلی‌های زمانه؛ خط ‌و ‌چروک‌های پیری – خیلی زودتر از معمول- بر سر و صورتش برنشسته. اما با همه نداری‌ها، برای آینده «تنها داشته‌اش» -جگرگوشه‌اش- چه برنامه‌ریزی‌هایی که ندارد. می‌خواهد هرچه را خود به آن نرسیده، برای «خوشمزه شیرین‌زبانش» مهیا سازد: دانشگاه، ازدواجِ خوب، زندگیِ در آرامش… 
***
دیوِ شهوت، مخلوط در سرشتِ نکبت، در قاموسِ موجودی تُهی از شرافت؛ آن حوالی مشغولِ برنامه‌ریزی برای ارضا‌کردنِ نَفْس و حماقت است. برای سیرتِ غرق در لجنِ او، نه سنّ و سال اهمیتی دارد، نه بازیگوشی‌های هفت‌سالگی، نه شیرین‌زبانی‌های فرشته آسمانی، نه رنج‌های پدری خسته از روزگار و نه دل‌خوشیِ مادری امیدوار به فردا. او فقط به خلسه کوتاه ‌مدتِ غریزه‌اش می‌اندیشد…
***
دخترک با جست و خیزِ کودکانه می‌رفت تا آغوشِ مادر را برای بارِ هزار‌و‌یکم تجربه کند. اما این‌بار به‌جای مادر، خود را در آغوشِ بدبو و غرق در استرسِ موجودی منحوس، مشاهده کرد…
جیغ‌های طفلِ معصوم…
اشک‌های بی‌پایان…
تقلّاهای غرق در نکبتِ نرّه‌خری بی‌وجدان…
لبخندهای شیطان…
و…
تمام…
***
تمام شد. این تمامِ آن‌چیزی بود که ساعت‌ها برایش برنامه‌ریزی می‌کرد. حال نوبتِ پشیمانی است؟ فکر نمی‌کنم. به ‌هرحال، هنوز یک جای کار می‌لنگد. با این طفلِ نیمه‌جان چکار باید کرد؟ با این رنگ‌و‌روی پریده و ترس و اشک و پاهای خونین… اگر برود که همه‌کس از این بعدازظهرِ اهریمنی، آگاه خواهند شد؟ نه! هنوز آخرین فعل باقی‌مانده است. باید انجام شود تا این تراژدیِ انسانی، تکمیل شود…
***
ببخش مخاطب. تا همین¬جا بس است. قلم دیگر تواناییِ مرثیه‌سرایی برای ادامه این ماجرای دردناک را ندارد…
***
از فردا دیگر پدر نمی‌داند که با کدام امید و آرزو بساطِ دستفروشی‌اش را پَهْن کند…
و مادرِ بیچاره…
چه می‌کشد با خاطراتِ بازیگوشی‌های شیرین‌زبانِ خوشمزه‌اش…
باید فقط تف کرد بر دنیا و تمامِ متعلقاتش…
۱۵
اوباش، عربده‌ها کشیدند. «شوکران» را به حلقِ “سقراط” ریختند تا صدای او را خفه کنند. “سقراط” کشته شد اما بیست‌و‌پنج قرن پس از آن روزِ تلخ، هنوز صدای او در لابلای کتاب‌ها سخن می‌گوید و تو تقدیر را ببین که عربده گردن‌کشان و اوباش، چگونه در همان بیست‌وپنج قرنِ پیش، خفه شد!
من “خیّام” را می‌بلعم و “حافظ” را می‌نوشم و کامِ خود را تلخ می‌کنم. درکِ این دیوانگی‌ها، به سهولت امکان‌پذیر نیست. اغیار را بگویید تا خود را به زحمت نیاندازند. من نیک می‌دانم که در کنارِ «تو»، در اقلیّت هستم. اقلیّتی خاموش که شاید قرن‌ها بعد؛ در لابلای کتاب‌های پوسیده، صدای خود را به گوش آیندگان برساند… شاید شبیه “سقراط”!
عشق را در لابلای شاخه‌های آن درختانِ پاییزی، که ناامیدانه می‌کوشند از برگ‌های زردشان در هجومِ سیلی‌های باد محافظت کنند، جستجو کنید. جز این، هرچه عشق و ‌شکستِ‌عشقی می‌پنداشتید، تَوَهُّم است. یک‌بار به شکم‌های چسبیده به کمرِ کودکان در “سومالی” و به دردِ بی‌پدر شدنِ دخترکانِ زنده‌به‌گور شده‌های معدنِ آزادشهر بنگرید تا دردِ تَوَهُّمِ لگدِ عشقی، از سر و کلّه مبارک، بپرد…
شاید در گذشته، شب‌ در درونِ خود، آرامشی داشت. امروز اما در لابلای آلودگی و سُرب و گوگرد، شب هم لطفی ندارد. نفس‌کشیدن روی زمین سخت شده است. تو می‌آیی به آسمان برویم؟
به همشیره گرامی بفرمایید: «یادت می‌آید پیتزای ناهار را به کودکِ فال‌فروش دادم و تو غُر زدی؟ امروز تو دیگر با من نیستی اما آن خاطره هنوز با من است.» دو کلمه حرفِ حساب: ما نمی‌مانیم اما کُنِش و کِردارمان در این چرخه، می‌ماند… 
سوار بر نهنگ‌ها در آسمان پرواز می‌کنم و در بیابان و صحرا با قایقِ خویش، به سوی ناکجا پارو می‌زنم و یک خر، مرغی را ذبح می‌کند و خونِ زبان‌بسته را برای «دفعِ زخمِ چشمِ حسودان» به لاستیک‌های «پرایدِ چهل میلیونی‌اش» می‌مالد و یک درخت، بر حماقت و خرافاتِ خر، زار می‌زند و من همچنان به امیدِ یافتنِ راهی برای خروج از این آلودگی‌ها، پرواز‌می‌کنم… نشد که بشود؛ این هم مثلِ باقیِ زندگی‌مان، اشتباه از آب در‌آمد… 
۱۶
کلاغ پرواز کرد. شهر جای مزخرفی بود. نمی‌توانست نفس بکشد. کلاغ که رفت، شهر در دود و دَمِ حماقت‌هایش خفه شد.
یک دخترک در سکوتِ شب، گریه کرد. از ناله‌های دخترک، کوه در فشارِ بُغض، تَرَک خورد. کلاغ دور بود و نمی‌دید.
بدبختی که هجوم بیاورد، رَحْم نمی‌کند. مستراح بالا زد و خانه را گند برداشت. یک فرصت‌طلبِ شارلاتان، سهمِ یک شاعرِ احمق را نشخوار کرد. شاعر هم رفت. به کجا؟ به ناکجا…
وسط زمستان، «من» سوار بر شغال به پرواز درآمد. چه سوزی داشت هوا! انگار که تمام یخ‌های “آ‌سِد مهدی یخ‌فروش” را پرت کرده بودند به آسمان. یک تکه از یخ‌ها هم سقوط کرد و درست وسطِ کله‌ی «تو» خورد. «تو» داشت می‌مُرد. با این‌حال آن دورها «او» پوزخند می‌زد. «من» از «او» متنفر بود. «او» را مثل یک اهریمنِ فرصت‌طلبِ شارلاتانی می‌دید که وسطِ دل‌شکستگیِ یک دخترک، همچون بختک پریده و با حربه «اشکِ تمساح» و همدردی‌های الکی و پُف‌‌ناله‌های پُفکی، دلِ شکسته دخترک را دزدیده بود! بی‌پدر! «شما» گیج بود. بر یک مُشت چِرت‌نوشته نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه بگوید. یک «آن‌ها» هم آن دورها در خواب بود. مثل همیشه…
خر چه داند قیمتِ نُقل و نبات. به دَرَک. راستی اگر شعر نبود چه می‌کردیم؟ محصولِ امسال را چه کسی برداشت کرد؟ کدام گربه در تاریکیِ شب عشق‌بازی می‌کند؟ جارو زدنِ فرشِ پاره، احمقانه نیست؟ چرا «تخت جمشید» روحِ خود را خورد؟ امروز گوجه کیلو چند است؟ مگر نمی‌بینی چراغ، قرمز است؟ آخر چرندیاتِ یک «اشتباه» به نام “بهمن انصاری” خواندن دارد؟ ماشینت را نیاور، ما پولداریم با “خر” سفر می‌کنیم! خط‌کشت درد دارد خانم معلم نزن. این‌بار بخدا درست می‌گویم: «الف، ب، پ، ت، ث، جیم، دال» (ش‍پَلَق!) آخ… سربه‌سرِ فاطی نگذارید. سعیده نقاشیِ من را کشیدی؟ مسعود که مد‌ت‌هاست نیست. آرزو باز هم جمعه و سرِ کار؟ محمد پس چرا دمِ دکّه نیستی؟! حدیث جان احمق نباش. صدف کِی برای من ویولون می‌زنی؟ الهام، «بوف‌کور» را یواش‌تر گاز بزن! کوروش کجاست؟ میکروفون را روشن کنید نطق دارم: «آینده تاریک است. نیست؟ چرا هست! باور نداری؟ “سیاهنامه مقدس” را بخوان. اگر باز هم باور نداری “مسلخ روح” را بخوان. اگر همچنان باور نداری برو به دَرَک!» راستی؛ اخیراً کرور کرور نوشته‌هایم را سوزاندم! جماعت بی‌نصیب ماندند! چشم‌شان کور!
۱۷
گیرم که به زودی سال، نو می‌شود. چه چیز دگرگون خواهد شد؟ یقین داشته باش که این دنیای نکبت‌زده و بیمار، با صدبار نو شدنِ سال هم، «نو نوار» نخواهد شد. تو هر مقدار، اقلیمِ کثافت‌گرفته‌ات را بَزَک کنی و رنگ‌های فانتزی و چشم‌نواز بر در و دیوارش بپاشی؛ بیماریِ طبقاتیِ ریشه‌کرده در عُمقِ مملکتت، درمان نخواهد شد. دنیای تو نیاز به رنگ‌آمیزی قلب‌ها و ذهن‌ها دارد نه آذین‌بستنِ در و دیوار.
یک دُگماتیستِ ذوب در خرافه، با یک اومانیستِ گریزان از خرافه چه فرقی دارد؟ فلسفه‌ی فکریِ هر دو، فرسنگ‌ها دور از دغدغه نانِ فرودستانِ ‌فراموش ‌شده است. نه پُف‌‌ناله‌های زوزه‌کشانِ اولی بدرد می‌خورد و نه عَرّوتیزهای فیلسوفانِ دومی. هر دو باید بروند به دَرَک. 
کدام یک از پیروانِ مکتبِ پراگماتیسم تابحال از روحِ هنرِ بَزَک کرده عمل‌گرایی، برای رساندنِ نان بر سر سفره‌ی کودکانِ کار بهره برده است؟ آیا با مناجاتِ راهبه‌های فسیل ‌شده در صومعه و کلیسا، تاکنون پاره‌نانی بر سفره‌ی تنگدستان نازل گردیده؟ آیا قلم و اسلحه مارکسیست‌ها، شکمِ به کمر چسبیده گرسنگان را، چرب کرده است؟ آیا رویای جذاب و پوچِ آنارشیست‌های در تَوَهُّمِ فردای آرمانی؛ برای خلق، آب و نان خواهد شد؟ مد‌ت‌هاست که خود را در لابلای ژست‌های آب‌نکشیده روشنفکری، سرِ کار گذاشته‌اید.
سال، نو می‌شود اما وجدانِ پوسیده انسان‌نماها، کهنه‌تر خواهد شد. باقیمانده استخوان‌های گرسنگان، شدیدتر خواهد شکست و در مقابل؛ کاپیتالیست‌های در اقلیَّت، فربه‌تر خواهند شد. روز از نو، روزی از نو…
۱۸
از آن شب‌ها بود! از آن شب‌هایی که می‌شد از لابلای غبارِ آلودگیِ تهران، تشعشعِ دلچسبِ چشمکِ ستاره‌ای را دید و محو آن شد. یک شبِ لذیذ!
که تو بودی،
و من بودم،
و…
و…
و هیچکس!
امشب فقط تو بودی و من بودم و هیچکس نبود!
امشب از آن شب‌هایی بود که “کاهنان بابلی” می‌گفتند هر هزار‌و‌یک ‌سال یک‌بار اتفاق می‌افتد.
در پشتِ آن دو چشمِ مشکی، دنیایی بود لایتناهی…
در میانِ آن کمندِ گیسوانِ مشکی، خرمن‌خرمن گندمِ زندگانی -حیاتی‌تر از آب‌ِ حیات- مشغول حیات ‌بخشیدن به مُرده‌ای بود که امیدی به حیاتِ دوباره نداشت…
گُم در خرمنِ گیسو و غرق در چشمانِ مغرور بودم که آن لبخندِ محجوب، نظمِ هستی را به چالش کشید و جهان را از چرخیدن‌های مکرّر، بازداشت! «یک لبخندِ پُست‌مُدرن»! درست شبیهِ شعرهای رنگ و رو رفته شاعری گمنام؛ که من بودم…
تاریخ در دریای فلسفه چشمانت غرق شد…
و من در تو…
بگذار داشته‌هایم را مرور کنم: «چند کرور اندیشه آشفته؛ چند غزلِ کج و کوله پُست‌مُدرن؛ مُشتی فحشِ فروخورده قدیمی- یادگارِ ایام؛ چند دردِ بی‌درمان جسمی؛ سه‌چهار خراشیدگی بر روح؛ و یک لبخند پُست‌مُدرن!»
حال اگر توانستی، پادشاهی را بیابی، که خزانه‌اش از داشته‌های من غنی‌تر باشد، بخشی از دارایی‌هایم را به رسمِ تُحفه، پیشکشت خواهم نمود!
۱۹
کودک، حق زندگی ندارد. حق تحصیل و پیشرفت ندارد. شکم را با پس‌مانده‌های شامِ اعیانیِ شبِ گذشته جماعتِ مرفهِ بی‌درد – که در سطل زباله ریخته‌اند- سیر می‌کند و اگر خوش‌شانس باشد و بتواند از سرمای زمستان و یخ‌بندانِ نگاهِ آمیخته به تَرحُّمِ یک مُشت تافته ‌جدابافته جانِ سالم به‌در ببرد، فردا به جُرمِ بزهکاری مورد لعن و نفرین و فحش و استهزای همین تافتگانِ‌ جدا بافته قرار خواهد گرفت. 
هر روزِ او – از بدو تولد تا مرگی که هر ثانیه در کمین اوست- جهنم است و جهنم است و جهنم است. 
خَلقی با غرور، سکه سیاهی در کفِ دستان او می‌گذارند. نه برای احیای انسانیت. نه! نیت آن‌ها صدقه است تا بلا را از شَرِّ عزیز‌دردانه‌های خود دور کنند! گویا کاربردِ کودکان خیابانی جز این نیست. وای بر ما…
شاید این‌ فرشتگان، زاده شده در دل همین خاک نیستند؟!! شاید از پست‌ترین نقطه سیّاره‌ای حقیر به این خاکِ اهورایی تبعید شده‌اند؟!! نه؟!! باورش سخت است که با این‌ها از یک ریشه باشیم؟!! این‌طور نیست؟!!
کودکانِ کار- این ناشناخته‌ترین فرزندانِ مامِ‌میهن-در گوشه خیابان‌ها در تخت‌خوابی به لطافتِ آسفالت و زیرِ سقفی به کوچکی آسمان، شب را به صبح می‌رسانند تا جماعتی دیگر با دهان‌هایی به گشادی دهانِ اسب‌آبی، برای مامِ‌میهن وقیحانه سرودهای حماسی بخوانند…
۲۰
اقبالِ آدمیزاد که سیاه باشد، اگر آن را با خروار‌خروار وَسمه و سُرمه و سُرخاب و سفیدآب هم بَزَکَ کنی، توفیقی در سرنوشت حاصل نمی‌آید! پشتِ‌سر ویرانه است و روبرو بیراهه. پس همان بهتر که گِل بگیریم، دربِ این زندگانی را! شب‌هایی که طولانی است دردناک است. دردناک‌تر از روزهایی که دلگیرتر از شب‌هاست. خبری از کسی نیست. تنها یک نام در این حوالی باقی مانده که آن‌هم در گرد و غبارِ روزگار، خاکستری شد. هرچند هرگز به طور کامل محو نگردید. این هم بازیِ زمانه است. اگر جور دیگری می‌چرخید، فرقی داشت؟ نداشت. هیچ و پوچ. مزخرف. شبیه بُرسِ گوشه مستراح شده‌ایم. یاد باد دورانِ کودکی که از هفت‌دولت آزاد بودیم. مضحک است. خودمان را مسخره یک مُشت موجودِ دوزاری کرده‌ایم که نه فهمی از دانش دارند و نه درکی از هنر. سَرِ خر را از تَهِ خر تشخیص نمی‌دهند اما به ما که می‌رسند، با اُلدُرَم بُلدُرم‌های‌شان ما تحتِ یکدیگر را مورد عنایت قرار می‌دهند! همه‌اش شعار است. شعارهای پوچ!
کاش سنگ‌قبری برایم مهیا نکنند. کاش فراموشم کنند. دیروز از فراموشی می‌ترسیدم. امروز آرزوی فراموشی را دارم. چه چرخشِ دلچسبی! صد‌سالِ دیگر که سنگ‌قبرِ بی‌وفایم شکست، کاغذهایم را می‌خوانید. آن‌وقت می‌بینید که اندیشه از سنگ مقاوم‌تر است. این تنها وصیت من است…
روزگاری سخن راندن از عشق، دلپذیر بود. او بود و نگاهش. او بود و نوازشش. او بود و لبخندهایش. امروز اما سخن‌راندن از عشق؛ همچنان دلپذیر است! او است و نگاهش، از برای اغیار! او است و نوازشش، بر پیکرِ اغیار! او است و لبخندهایش، بر ریشِ من! امروز او بر یادم تُف انداخته و در آغوشِ اغیار غوطه‌ور است. من نیز بر خود تُف می‌اندازم و در یادش غوطه‌ورم. اگر مقیاسی بر سنجشِ حماقت ابداع می‌گردید، بی‌تردید من در نقطه اوجِ آن نشسته بودم!
من دلم برای «من» -که هیچ راهی در روبرویش نیست- می‌سوزد. دلم برای آن کلاغِ بدبختی که هرگز به خانه‌اش نرسید و برای تمامِ حلزون‌های خانه‌به‌دوش هم می‌سوزد. حتی دلم برای آن‌هایی که گند بر زندگی‌ام زدند نیز می‌سوزد. از تو چه پنهان، برای تو که وقت می‌گذاری و این خزعبلات را می‌خوانی هم دلم می‌سوزد.
باید سیاه باشد اقبالِ “راستگوترین آدمِ بد” که اگر چنین نبود، طالعِ دنیا این‌چنین با سیاهی عجین نمی‌گشت! مد‌ت‌هاست که تخمِ لق را در دهان‌ها کاشته‌اند و ندانستنِ ما، دلیل بر «فتق بودنِ رتقِ امور» نیست. آن‌کس که گاو تشریف دارد، باید دوشیده شود! اگر زانوها بشکست، گناه از تَبَر نیست. گناه از قلم است که در همهمه پاچه‌فِس‌فِسی‌ها و دهان ‌گشادهای بی‌مغز، سخن از ناگفتنی‌هایی رانده‌ است که هیچ طالبی ندارد. چرا که جماعت به فکرِ هندوانه مضحکِ شبِ یلدا هستند و از میانِ اشعار، آن را برمی‌گزینند که پس از فرو‌کردن در اندرونِ دستگاهِ «شیش و هشت»، قِر و قَمیشِ روان‌تری به اندام بیاندازد! پس عجیب نیست که در این وانفسا، آن قلمی که مشغولِ طرح زدن بر حقیقتِ دردهای ماجراست، سخت‌تر شکسته شود.
باید سیاه باشد اقبالِ “راستگوترین آدمِ بد” که اگر چنین نبود، اسبابِ شگفتی فراهم می‌آمد. مملکتی که اسطوره‌هایش مترسک‌های سرِخربزه هستند و در لابلای آروغ‌های روشنفکری‌شان، بر غَمِ “خیّام” و دردِ “شاملو” پوزخند زده، یک‌سوم از “شاهنامه” را نخوانده و به سُخره می‌گیرد”نظامی” و “رودکی” را؛ اما با ‌این‌حال از سیر تا پیازِ سریال‌های GEM TV را از بَر است، لیاقتش همین است که هست. جماعتِ سرخوشی که کَکَش نمی‌گزد از پاره‌شدنِ سفره بی‌نانِ همسایه، اما اشک می‌ریزد بر پاره‌شدنِ مقعدِ “فاطماگل”!
در میانِ خیلِ عظیمِ بی‌مصرف‌ها، بی‌مصرف ماندن که هنر نیست. مگر آن کلاغی که رفت، از جنسِ ما نبود؟ شهر در حالِ خفه شدن از بوی گندِ حماقت است و این وسط، تمام هَمّ‌وغَمِ خروس‌هایش نرسیدنِ سحر است. آخر با این خط‌کش‌ها که نمی‌شود کفِ‌ اقیانوس‌ها را اندازه‌گیری کرد. باور نداری از “چخوف” بپرس. او بهتر از هرکسی می‌داند که دلقک‌بازی برای خنداندن جماعتِ بیرون از باغ، چه کار آسانی است. آسان اما تلخ. تلخ‌تر از چای‌شیرینِ صبحانه‌ات…
در اعماقِ زمین، کرم‌هایی سکونت دارند که در نهایتِ بی‌مقداری و بی‌ارزشی، روزی که تنبانِ دنیا را رها کردی و دیار فانی را به مقصد دیار باقی بدرود گفتی، همین “جسمِ بَزَک کرده‌ات” را نشخوار خواهند کرد. حالا همچنان به زیباییِ پوزه و دماغ، مغرور باش. همه‌اش خوراکِ همین کرم‌هاست! یک عُمر اُلدُرَم بُلدُرَم به راه انداختند که ایهاالناس، ببینید برای خود کسی شده‌ایم! اما بندگانِ خرِ خدا خبر نداشتند که لازمه پیشرفت، حرکت است نه ورّاجی! از همین روی بود که یک روز ناگاه چشم گشودند و مُلتَفِت گشتند که مد‌ت‌هاست قافله رفته و آن‌ها در غقلت، غافل مانده‌اند…
حکایت، حکایتِ اکثریت جامعه است. نقلِ یک نفر و دو نفر نیست. جماعتی هستیم که در لاف‌زنی و روده‌درازی، دست “هاجر‌عمه‌ها” و “ننه‌بلقیس‌ها”را از پشت بسته‌ایم و در حالی‌ که لباس‌های روشنفکری -که اغلب نیز به نسبتِ سطحِ شعورمان به مراتب برای‌مان گشاد هستند- بر تن کرده و زیرِ بغلِ خود را با کتاب‌های ‌هرگز‌ خوانده‌ نشده “فروید” و “کامو” آراسته‌ایم، در انظارِ عمومی ظاهر شده و می‌کوشیم خود را چیزی‌ که ‌نیستیم جلوه دهیم. غافل از آن که مدت‌هاست بوی گندِ جهل‌مان‌ از لابلای بر و روی بَزَک کرده‌مان بالا زده و جهان را مدهوش ساخته است. به قولِ دوستی نادیده، با این وضعیتِ اسفناکِ مطالعه در جامعه، چطور این مقدار مدعیِ کمالات در اطراف‌مان رؤیت می‌کنیم اللّه اَعْلَم…
حال چگونه است ملتی که در “جراحیِ زیباییِ پک و پوز و حلق و بینی” و استفاده از آلات و ادواتِ آرایشی با اختلافی فاحش از دیگر ملل، گوی سبقت را ربوده؛ اما در مطالعه علم و پیشرفتِ شعور، در قعرِ جدول آماده سقوط به دسته پایین‌تر است، چنین با وقاحت خود را لایق بهترین‌ها می‌داند و سرنوشتِ فلاکت‌بارِ امروز را به گردنِ دیگران می‌اندازد، خدا داند ولاغیر! تا زمانی که ندانیم و نفهمیم که جامعه بیش از نیاز داشتن به ظاهرِ بَزَک کرده، نیازمندِ رُشدِ شعورِ عمومی است، انتظارِ دگرگونی در وضغیتِ فرهنگی‌مان، امری ابلهانه است. اگر فهمیدیم، بُردیم و اگر خود را به خریَّت زدیم، در منجلابِ نافهمی، مُردیم.
باری مصیبتِ اصلی از زمانی آغاز شد که آغُلِ گوسفندان را از طویله بزها جدا کردند. گله هنوز مُلتفت نبود که کُلاهی به چه گشادی بر سرش رفته و وقتی هم فهمید که دیگر دیر شده بود. تا آمد سربجنبانند و کِرُّ و فِرّی به راه بیاندازند، ناگهان دیدند که جا تَر است و بچه نیست! عاقبت حماقت و بی‌فکری همین است! تا چشم‌شان هم کور شود! حالا بگو خر بیاورند و باقالی بار بزنند! الکی که نیست. یارو جارو کشید و بُرد! حالا گله مانده با چشمانی به گشادیِ وزغ که دو دستی بر سر و کله خود می‌کوبد و کاسه چه‌کنم چه‌کنم به دست گرفته و همچنان با وقاحت از هر چَپَر چُلاغی انتظار دارد تا حماقت‌هایش را ماست‌مالی کند. یکی نیست بگوید آخر پدرآمرزیده، نعل پیدا کرده‌ای و پی اسبش می‌گردی؟ اگر می‌خواهی به عمقِ سرخوشی و حماقتِ خود پی ببری، بیل بردار و خودت را بِکَن. این حماقت به‌اندازه‌ای عمیق است که هرچه بیشتر به کند و کاو خود ادامه دهی- به سبیل چرب و چیلِ “جناب نیچه” قسم- نهایتاً به طلای ‌سیاه خواهی رسید. که آن‌ هم برای تو نیست. باور نداری؟ پس کلنگ بردار و بکَن.
دنیای ما دنیای فلاکت است. یک کرگدن عاشق خارپشت شد. سرمای غروبِ آفتاب، غم‌هایت را در هیچ ذوب می‌کند. هر روز سایه‌های موذی در اطراف‌مان می‌پلکند. هر مَرد و نامردی خود را منجیِ تو می‌داند اما همه برای جیب‌هایت نقشه کشیده‌اند. اگر هنوز نمی‌دانی، اکنون بدان که در جهانِ سایه‌ها، کاکتوس‌ها شرافتِ بیشتری دارند از علف‌های هرز. رنگ‌به‌رنگ‌ شدن که چیزِ عجیبی نیست. چه باک! دنیایی که فردایش سیاه‌تر از امروز است، ارزانیِ مافیاهای چپاول‌گرش. ما را غمِ نان بس که دیگر حوصله بیش از این نیست. در میانِ قارقار کلاغ‌ها، شعرهای من را بخوان. هر دو مزخرف هستند. مثل من. مثل کلاغ‌ها. مثل مترسکی که عاشقِ کلاغِ‌سیاه بود اما کلاغ از او می‌ترسید. چه بختِ شومی. پس با حرص، بخند بر بدبختیِ مشترک‌مان…
این‌ها همه مُشتی اراجیف است. تو بگو کدام سیزدهی نحس‌تر از آن شاعری ‌است که صدبار در لابلای اشعارش نعره زد اما صدایش را کسی نشنید؟
این پایانِ تلخی است. اما ایرادی ندارد. من هم در زندگی، تلخ بودم. تلخ‌تر از یک چاییِ بی‌قند. تلخ‌تر از یک عاشقِ بی‌معشوق، تلخ‌تر از یک بهمنِ بی‌من. نیم‌من هم نبود. تو بگو نیم‌مثقال… 
“ویرژیل”! کاش از شهدِ اشعارت، گلوی خشکیده مرا رمقی می‌بخشیدی…
شعرِ من تلخ‌تر از دود و دَمِ سیگار است
شعرِ‌من خسته‌تر ‌از زخمه‌ هر گیتار است
اگر ‌از زخمِ‌ شکنجه نفست‌ حبس ‌شده‌است
شعرِ‌ من ‌در ‌تب‌و‌سردرد و وَرَم، بیمار‌ است

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

شاعر دیوانه

آن دورها در دورترین نقطه شهر؛ جایی درست در وسطِ شلوغی‌ها و لابلای آمد‌و‌رفتِ مَردم، “شاعری ‌دیوانه” با خود خلوت ‌کرده و واژگان را در ذهنِ پریشانش نشخوار می‌کرد:

«ظاهراً غریب افتاده‌ام. من متعلّق به این نسل نیستم. رفقای من سال‌ها پیش از زاده ‌شدنِ من، مرگ را در آغوش‌ گرفته‌اند. “هدایت‌ها” و “میرزاده‌ها” و خروار‌خروار هم‌فکرانِ من، ده‌ها سال قبل از من آمدند و رفتند. وانگهی این منصفانه نیست که آن‌ها در شب‌های زمستان‌های برف‌آلودِ طهران در “کافه نادری” دور هم جمع باشند و هفتاد سال بعد، من در دود و دَمِ زمستان‌های غبارآلودِ تهران، همچون سگِ‌پاسوخته گوشه‌ای غریب گیر افتاده و حتی ندانم که چه مرگم است. آن‌ها زود آمدند یا من دیر رسیدم؟ چه‌ می‌دانم… عجب پرسش عبثی! مرده‌شورش را ببرند! دانستنِ پاسخِ این قبیل پرسش‌های بیهوده، چه دردی از من دوا می‌کند؟ عجالتاً چیزی که عیان است، آن است که در دنیای بی‌شرافت‌ها گیر افتاده‌ام و مصیبت چنان بیخ پیدا کرده که دیگر حتی با دست‌بردن به سوی قلم هم نه تنها تسکین نمی‌یابم که بند‌بندِ این روحِ بیمارتر از جسمم به سختی شکنجه می‌شود.»

مردک درحالی‌که مغزش گِز‌گِز می‌کرد، همان‌گونه که به‌سانِ جسدی رنگ‌پریده، سلانه‌سلانه از لابلای خلق و سروصدای ماشین‌ها عبور می‌کرد، همچنان در ذهنِ خود – که دیگر از خیابان‌های تهران نیز شلوغ‌تر شده بود- وراجی را ادامه داد:

«عُقم می‌نشیند از بوی گندِ افعالِ این جماعت. الکی‌خوش‌های مزخرف. جوری قهقه می‌زنند که آدم مشکوک می‌شود نکند واقعاً دَری به تخته خورده و بَرّه گمشده به گله بازگشته است؟ مسخره است… اصلاً به من چه مربوط… گور پدرشان… بود و نبودشان چه دخلی به من دارد؟ چیزی که دردآور است این است که دیگر در این زمینِ پهناور، سوراخی نمانده که در آن رَدّی از این جماعت دیده نشود. تُخم و تَرَکه‌‌شان را همه‌جا پخش کرده‌اند!»

از آن خیابانِ شلوغ، وارد کوچه‌ای باریک شد. خلوت بود. سکوتِ این پس‌کوچه‌هایی که هنوز در دنیای تکنولوژی، بوی بافتِ قدیمیِ روزهای دور را می‌داد، ظاهراً آرامشی موقّتی برای او به ارمغان می‌آورد. زنی در حالی‌که چادر به دندان گرفته و کیسه‌ای حاویِ چند میوه‌‌ی پلاسیده در دست داشت، از کنارش عبور کرد. مردک او را ندید. همان‌گونه که هیچ‌کس را نمی‌دید. او همچنان در افکارِ مغشوشِ خود درگیر بود:

«فلسفه وجودیِ این موجودِ دوپا چیست؟ اگر نباشد به کجای زمین بَر می‌خورَد؟ اصلاً به چه‌دردی می‌خورَد؟ کاش به جای آدمیزاد، گاو و گوسپند بودیم! وقیحانه خود را باهوش‌ترین موجودِ کائنات می‌دانیم اما عجالتاً خبر نداریم که از فضولاتِ چارپایان نیز کمتریم! چه بسا فضولاتِ چارپایان در جایگاهِ کود، به رشدِ درخت و سرسبز‌ شدنِ زمین کمک می‌نماید اما ما، روزگارِ زمین را سیاه کرده‌ایم! چه مصیبتی از این بالاتر که میزان فایده‌ی ما از فضولاتِ چارپایان نیز کمتر باشد؟!»

آن شاعرِ دیوانه، آن فیلسوفِ آب‌نکشیده و آن نویسنده پریشان؛ با انبوهی از افکارِ چروکیده، همچنان گام برداشت و دور و دور و دورتر شد… اما خودمانیم‌ها! مردکِ دیوانه خیلی هم بیراه نمی‌گفت! این موجود دوپا شاید واقعاً از فضولاتِ چارپایان هم کمتر باشد! نیست؟!

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

ناقوس مرگ

دخترک پرسید: «عشق چیست؟»

پیرمرد پاسخ داد:

«عشق همان هیچ است! باری سخن راندن از هیچ، در نیمه‌شبِ بی‌حوصلگی، آسان نیست. چه این مهم، از آن‌دست سخنانِ روتین و روزمرّه‌ای نیست که هر کری از هر لالی می‌تواند بشنود. این سخنِ تکوین است. فلسفه پیدایش. همان آغازی که نطفه هیچ، در رَحِمِ نامادری‌اش بسته شد…

آن روزها زمین محل آسایش جانداران بود. گورخرِ عبدالله‌خان به دور از ترسِ کین و جفتک‌های خرِ عیسی و شترِ صالح، ول می‌چرخید و لااُبالی‌گری می‌کرد. روزگاری که خزنده و پرنده و چرنده و درنده سر در آخورِ خویش داشته و هستی را جای امنی می‌پنداشتند. آن زمانی که هنوز سایه دهشتناکِ آدمی به روی زمین نیافتاده و طبیعت، مکیدنِ مرگ را تجربه نکرده بود.

مَع‌ذالک مصیبت از زمانی آغاز گردید که آدمیزاد از طبیعت جدا گشته و تخم و تَرَکه خود را در هر گوشه‌ای پراکنده ساخت. سپس سوراخ دعا را گم کرد و در توهّمِ اشرف بودن در ‌میانِ مخلوقات، خودزنی را آغاز نمود. دیری نپایید که یک به یک موجوداتِ بی‌آزار، قربانی نَفْس او گردیدند و این دوپای موذی، بر آرامش و آسایشِ طبیعت، خدشه وارد آورد: درّنده را در جنگل درّید تا پوشاک تن را از پوستِ زبان‌بسته بَرسازد. چرنده را در بیشه سَربُرید تا شکم را از شهوتِ خوراک، پُرسازد. پرنده را در نخچیرگاه شکار کرد تا بساطِ مَلعَبه و سرگرمی را فراهم ساخته و در کنارِ نعره‌های اهریمنی، دَمی به شادی بُگذراند. وانگهی این موجودِ سِرتِق، تنها به کشتارِ جانوران قانع نبود. به‌زودی جنگل‌ها و بیشه‌ها را نابود و آپارتمان‌های نخراشیده و دود و دَم و صداهای گوش‌خراش را جایگزینِ آن دنیای آرامِ پیشین ساخت و یک ‌روز که چشم را گشود، متوجه شد که از آن زمین سبز، چیزی جز یک زباله‌دانِ ماشینی و سیاه باقی نمانده. حالا خر بیاور و باقالی را بار کن! علیهذا از بی‌عقلی و حرص و آزِ – به‌اصطلاح- این اشرف مخلوقات، جانوران و جانداران جان سپردند و خود نیز گرفتار در امراضِ روحی و جسمی و جنسی، جان‌کَندن را پذیرا گردید…

آری! در دنیای ماشینی و گستاخِ سایه‌ها، پای‌بندی به عشق، عملی انتزاعی است. جهانی وحشی که در آن دخترک‌های معصومی از جنس مهتاب، در لابلای استخوان‌های پسرک‌هایی از جنس خورشید، غوطه‌ورند. شاید جهنّمِ موعود همین‌جا باشد. با‌ این‌همه این مصیبتِ دردناک البته شاید جبرِ زمانه است. آدمیزادی که به‌عنوان بخشی از طبیعت به‌وجود آمده و مسکنش غار و مأمنش یار و کار و بارش شکار بود، اینک در آپارتمان‌های نخراشیده، پای بساطِ ابزار و ادواتِ کامپیوتری و مکانیکی، کالبد را از احساس تخلیه کرده و با مصنوعاتِ دست‌ساز، محشور گردیده است. این جدا افتادن از طبیعت و نزدیکی با ابزارهای الکترونیکِ هوشمند، خوی آدمی را ماشینی ساخته و او را از اصلِ خویش، منفصل کرده است. چنین است که روحِ آدمی صیقل یافته و روانش چونان ذغالِ روی منقل، مشغول جِلِز و وِلِز کردن است. اینک اما نه تنها آدمیزاد بخشی از طبیعت نیست، که نیرویی است مخرب بر علیه طبیعت. از زمینِ سبز، جز زباله‌دانی سیاه باقی نمانده و هر روز وِز‌وِزِ لب‌هایی که مجیزِ چشمانِ از‌ حدقه‌ درآمده را می‌گویند، در تَق‌ّو‌تَقِّ چرخ‌دنده‌های ماشین‌ها می‌پیچد و فردا را می‌خراشد.

دخترم! سخن راندن از هیچ، در نیمه‌شبِ بی‌حوصلگی، آسان نیست. آگاه شدن از این هیچِ مطلق؛ از این کوشش‌ِ عَبَث، بر هرکسی شدنی نیست. کوشش برای کشتار و مال‌اندوزی، با اتکا بر مال‌سوزی و تحقیرِ دیگری. افتادن به جان طبیعت با نیروی دشنه و گزلیک و در نهایتِ وقاحت، پاره‌پاره ‌کردنِ هم‌نوع و غیرهم‌نوع. لاجَرَم این همان چیزی است که این دوپای خون‌آشام همواره به دنبالش بود: ناامن ‌کردنِ زمین و خفه ‌کردنِ جسم در دود و پژمردنِ روح در طبیعتِ ماشینی. این همان خوشبختی و سعادتی است که اشرف مخلوقات برای به دست آوردنش قرن‌ها خودزنی کرد و با جدیَّت به پیش راند.»

دخترک با ناامیدی به چشمانِ بی‌تفاوت پیرمرد خیره بود. پیرمرد کش‌و‌قوسی بر اندامِ فرتوتش داده و به آهستگی گفت:

«دیرزمانی است که ناقوسِ مرگ بر زمینِ‌قدیم، طنین‌انداز شده است…»

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

نحسی فطری

”مرد پیر” همچنان‌که بی‌تفاوت و لجوج، به گُل‌های کهنه‌فرشِ‌ وارفته می‌نگریست، دستی به سر و صورت کشیده و گفت:

«مسئله اینجاست که هیچ‌چیزْ در اختیارِ آدم نیست. یک نحسیِ فطریِ سِرتِقی از بَدْوِ تولّد، یقه را گرفته و از سر‌و‌کلّه آویزان شده است. از ‌همین‌ روی است که دست به هرکاری می‌زنیم، نتیجه نهاییِ آن عَبَث و فلاکت‌بار است.

در عُنفُوانِ جوانی هَوَسِ مُطرب‌بازی به مغزِ بیمار خطور کرده و با هزار امید، مِزقان کوک گردید به جهتِ ساز و آواز. باری با‌وجودِ توانایی‌های بالقوه، هرچه زور زده شد، به کامیابی ختم نگشت. آن‌قَدَر لَکّ‌‌ولّک کردیم که نهایتاً یک روز چشم گشودیم و دیدیم که قافله رفته است و ما غافل مانده‌ایم. طولی نکشید دست به دامنِ – به‌اصطلاح- انرژی‌های جوانی، رو به شغل‌های پراکنده آورده و از حمّالی و کارگری و توسری‌خوری، تا کارمندی و امورات دفتری و دستکی را تست کرده و در یکایک آن‌ها با پوزه به زمین خوردیم. گویا این نحسیِ فطری، کار و زندگیِ خود را رها کرده و فقط به دنبالِ ما راه افتاده بود تا هرجا که خواستیم گامی جهتِ بهبود اوضاع برداریم، جفتکی پرانده و ما را از حرکت بازدارد. مُنتها ظاهراً یا ما پوست‌مان کُلُفت بود و یا دُزِ حماقت‌مان سر به فلک داشت که باز با افکارِ دل‌‌خوش‌کُنَک و شیره‌مالی بر سرِ شعورِ خویشتن، به دنبالِ سوراخِ دیگری می‌افتادیم. یک ‌چند کاغذ و قلم را بسانِ منجیِ رهاننده اقبال از این اوضاعِ اسف‌بار یافته و در‌ میان نوشتنِ انواعِ خزعبلات، چشم به فردایی درخشان دوختیم. مَعَ‌هذا فردای ما در‌ میانِ سرگین و مدفوعِ بز‌ها مدفون بود و یک‌ کوششِ بیهوده و بی‌فرجامِ دیگر نیز به روی دست ماند.

با این اوصاف چه می‌شد کرد؟ حالا گیریم که کوشش ما کم بود و کم‌کاری از خودمان. لیکن نگون‌بختی تا کجا که به اندازه همان کوشش ناقص و پُرکاستی نیز چیزی نصیب‌مان نگردید؟»

”مرد پیر” برای چاق‌کردنِ نفس، دمی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

«اجابتِ ‌رضای‌ نَفْس با بوسیدنِ دخترک‌های زیادی به انجام رسید. باری همچون استر و یابو تنها برای تُف‌مال‌کردنِ آتشِ شهوت بود و نه از حرارتِ جادوی عشق. یک‌بار هم که دری به تخته خورد و دل، نگاهِ نافذِ زنی را خریدار گشت – باز هم بنابر ‌همان نحسیِ تعریفی- ناکام گردیده و ضعیفه در دامانِ صاحبش رؤیت شد. حالا بماند آن ‌که خُمس افرادی که از کنارمان گذشتند، پا روی شعورِ خویش گذاشته و یک دل نه صد عاشق و دلباخته نداشته‌های ما شدند! فردا ‌روزی نیز رَم کرده، عنانِ اختیار از کف داده و با نثار یک‌ بغل فحش و ناله و نفرین بر پیکرِ ما و اجدادِ در خاک‌مان، سرِ خر را کج کرده و به سوی ناکجای خویش خزیدند! لیکن این‌ها دغدغه من نیست! تا چشم‌شان هم کور شود! چِسان‌و‌فِسان جوانی که دلیل بر مطلوب ‌بودنِ خُلقیات نیست! یارو نعل پیدا کرده و پی اسبش می‌گردد! شعور که نباشد همین می‌شود! باید کلاهِ خود را قاضی کرد! آن‌که دل‌باخته کسی می‌شود که تواناییِ بالا کشیدنِ ترشحاتِ دماغِ خود را هم ندارد، یا کور است و یا از قوه‌ی شعور، بی‌بهره! به¬هر جهت، این وقایع مشخص کرد که این نحسیِ مسخره، نه فقط آواری است بر سر من که مصیبت و عذابی است بر هر آن‌که در پیرامونم دَمی را بر سبیلِ پلکیدن بگذراند!»

”مرد پیر” نفسش بند آمده بود. ظاهراً نا و توان ادامه ‌دادن نداشت. گویا اندیشه‌ای آزار دهنده، مشغولِ جویدنِ مغزش بود. “مخاطب” ساکت نشسته و در انتظارِ شنیدنِ باقی ماجرا، دندان می‌خایید. مردک که انتظارِ “مخاطب” را متوجه گردید، این‌پا‌ و ‌آن‌پایی کرده و با بی‌حوصلگی، نُطقِ خود را این‌گونه به اتمام رساند:

«تنها مسیری که تجربه‌نشده رها ماند، گریختن از خراب‌آباد بود. هربار که قُبُل‌منقل را بار یابو کرده و عزمِ هجرت را در سر پروراندیم، نحسیِ سمج -که شاید می‌پنداشت با رسیدنِ ما به ناکجا، دستش از دامنِ حقیر کوتاه شده و دیگر توانِ به‌گند ‌کشیدنِ سرنوشت را ندارد(!)- چنان تبدیل به زنجیر و مسمار شده و بر پر‌و‌پاچه می‌پیچید که نه ‌تنها تواناییِ هجرت سلب می‌گشت، که حتی برای رفتن به مستراح نیز – با بی‌آبرویی(!)- نیازمندِ یاری اغیار می‌گشتیم! بر پدرش لعنت که همه فانوس‌های امیدِ ما را خاموش کرد! بگذریم… بدبختی که یکی دوتا نیست! جناب شتر را گفتند چرا گردنت کج است؟! فرمودند کجایم صاف است؟! حکایت ماست!»

”مرد پیر” پس از گفتن این جمله لِنگ‌و‌پاچه را برچیده و سلانه‌سلانه به سوی تخت‌ِخوابش خزید. “مخاطب”- غرق در تفکر- خیره بر چین‌و‌چروک‌های صورت و خمیدگیِ کمرِ “مرد پیر”، در کوششی نافرجام برای عدمِ‌‌درک‌ِ جملات بی‌سَر‌ و ‌تَهِ او تقلّا می‌کرد. مَعَ‌ذالک آگاه بود که پیری است و هذیان‌گویی‌های توخالی‌اش! شاید این خزعبلات نیز از آن‌دسته جملاتِ بی‌سر‌و‌پیکری بود که آدمی پیش از هَضم شدن در معده گورستان، برای تخلیه غَم‌بادهایش قِی می‌کند…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

آقای ب

”آقای ب” همه‌جا را برای یافتن او درنوردیده بود: بیمارستان‌ها، تیمارستان‌ها، مریض‌خانه‌ها و همه دارالشفاهای اطراف. حتی در کلیساها، کنیسه‌ها، آتشکده‌ها و صومعه‌ها نیز سراغش را گرفته و یک‌بار پا را از این فراتر گذاشته، تمام کوچه ‌پس‌کوچه‌های شهر را برای یافتنش رد‌زنی کرده اما اثری از او نیافته نبود. انگار که نان شده و سگ آن را خورده بود. عاقبت عطایش را به لقایش بخشید و دست از جست‌وجو برکشید.

پیشتر مشکلِ حادّی نداشت. لقمه‌نانی از صدقه‌سریِ مواجبِ بازنشستگی بلعیده و دل‌خوش به تداومِ روزمرگی- همچون مردمانِ عاقل- روز را شب می‌کرد و شب را روز. آخرِ تابستان نیز دستِ ضعیفه را گرفته و به امام‌زاده بیرون از شهر می‌بُرد تا استخوانی سبک‌کنند و دماغی چاق.

همه‌چیز بر وفقِ مُراد بود تا آن که یک ‌روز ‌صبح، همین که از خواب بیدار شده و برای مهیا کردن چاشت، جامه بر تن کرد تا راهیِ نانوایی شود، چشم به اطراف انداخت و دید که به‌قولِ معروف: جا تَر است و بچه نیست. تا غروب منتظر ماند اما خبری نشد. از آن ‌پس کارش این بود که پیرامون را – ناامیدانه- جستجو کند. اما هرچه بیشتر می‌گشت، کمتر به نتیجه می‌رسید. آن روزمرگیِ روتین و غیرسمپاتیک، جای خود را به جوش‌و‌خروشی نامعقول داد و “آقای ب”، همچون دیوانگانی که مسیرِ دارالمجانین را گم کرده باشند، سر به زیر انداخته و همچون الاغِ آسیاب، هر روز در پی او به دور خود می‌چرخید.

این تکاپو تا مدت‌ها ادامه داشت اما چون نتیجه‌ای در پیِ آن نبود، به تدریج ناامید شده و حتی به عُزلت‌نشینی نیز اندیشید. وانگهی درست در لحظه آخر، هنگامی که سرگرمِ خودخوری و لااُبالی‌گری بود، ناگهان به یاد آورد که هنوز یک‌جا را بازدید نکرده است: «خود».
بیل و کلنگ بر دست گرفت و خیش بر کمر بست و مشغولِ شُخم زدن خویش گردید. هرچه بیشتر خود را می‌کاوید، امیدوارتر می‌گشت. سرانجام زمانی که تمامِ خویش را به هم ریخته و متلاشی کرده بود، در لابلای ذره‌های تکّه‌تکّه ‌شده خود، او را یافت. دیر بود اما دلچسب… در واپسین نفس‌های خود او را دید و خشنود از این‌که با منهدم‌‌ ساختنِ خویش، به نتیجه مطلوب رسیده است، چشمانش را بست و جهانِ هردنبیل را به مقصدِ نیستی بدرود گفت.

”آقای ب” در واپسین‌دم توانست آگاه شود که دیوانگی کارِ دیوانه‌هاست. باید بی‌توجه به چشم‌غرّه‌های مضحکِ عاقلان، دیوانگی کرد و چه خشنود بود که در پایانِ راه، به حقیقتِ دیوانگی پی برده و بی‌توجه به نگاه‌های سرزنش‌آمیز خلق، دیوانگی کرده بود.

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

یارو

“یارو” به استکان چای خیره بود. سیگارش تا نصفه به خاکستر رسیده و بی‌حرکت لای دستانش جا خوش کرده بود. افرادِ باقی‌مانده از پیچ‌و‌خمِ‌روزگار، خیره بر او بودند و در انتظارِ باز شدنِ دهانِ چروکیده و نیمه‌خشکِ وی، سماق می‌مکیدند. با ریختنِ خاکسترِ سیگار به روی زمین، “یارو” به خودش آمد. پُکِ عمیقی بر آن مرگِ تدریجی زد و بافتنِ اراجیفی که به دو‌ریال و ده‌‌شاهی نمی‌ارزید را دنبال کرد:

«آهان! یک روز صبح بود – یا شاید هم ظهر- که وقتی چشم گشودم، متوجه گردیدم که دیگر دلم نمی‌خواهد او را داشته باشم. یقیناً در آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگری دوستش‌داشتم. اما بر آن شدم تا دیگر برای داشتنش کوشش نکنم. شاید این به آن دلیل بود که یاد و خاطراتش از او، خوش‌معرفت‌تر بودند! شوخی نیست! سال‌ها خودش نبود و یادش بود! حالا خودش را می‌خواستم چکار؟ اُنس و اُلفتی که با خاطراتش داشتم، دلیلِ محکمی بود که اگر خودش را به‌دست می‌آوردم، احساس گناه و خیانت به خاطراتش می‌کردم! آن تلخیِ دلچسبی که در اعماقِ خاطراتش جا مانده بود، برایم جذاب بود. یک‌مُشت خاطراتِ گَس. بی‌رحمانه تصمیم گرفتم تا دیگر به سراغش نروم. البت که این تصمیمی عاقلانه بود. من مَردِ روابطِ عاشقانه نبودم. من با افسردگیِ همیشگیِ رخنه‌کرده در تاروپودِ غرق‌ در بیماری ‌و نکبت کجا و آن یگانه دخترکِ همیشه ‌خندانِ از هفت ‌دولت‌ آزاد، کجا؟… درست در همان لحظه بود که عطایش را به لقایش بخشیدم.»

یکی از افرادِ باقی‌مانده از پیچ‌و‌خمِ ‌روزگار، شبیه حیوانی رَم کرده واژگان را نشخوار کرد: «اشتباه کردی! این عقب‌نشینی، جز از ضعفِ نفس و پذیرفتنِ شکست، نشان از چیز دیگری هم داشت؟»

“یارو” پاسخ داد:

«شاید! نمی‌دانم… اهمیتی هم ندارد… جبرِ روزگار، به‌هرحال کار خودش را می‌کند… تقلّای ما هم شبیهِ دست‌وپا زدن‌های پیش ‌از غرق‌ شدن، مسخره و بی‌نتیجه است… گاهی باید پذیرفتنی‌ها را پذیرفت… در آن روزگار که من سرگرمِ عشق‌بازی‌های تلخ و سرد با خاطراتش بودم، او از غمِ فراقِ معشوقه اخیر، به آرامی در خود می‌شکست. این یک چرخه دائمی بود که در بازه‌ای به وسعتِ یک تاریخ، و در جغرافیایی به وسعتِ یک زمین، هزاران سال بود که می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخانْد…»

“یارو” سکوت کرد. چاییِ یخ‌کرده را بالا آورد تا گلویی تازه کند. اما متوجه شد که آن معدود افرادِ باقی‌مانده از پیچ‌و‌خمِ‌ روزگار نیز رفته‌اند. با خود گفت: «چاییِ یخ‌کرده هم عجیب لذت‌بخش است!» و استکانِ ‌چای را یک‌نفس سرکشید!

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

ضعیفه

مَرد به پشتی تکیه داده و با سِگِرمه‌های در هم به دروغ‌ پراکنی‌های اخبار می‌نگریست. ضعیفه با چشمانی ماتم‌زده در کنجِ آشپزخانه مشغول پُخت‌و‌پز بود. مدت‌ها بود که به توسری‌ خوردن و سرکوفت ‌‌شنُفتن و فحاشی‌ و کتک‌‌های گاه‌و‌بی‌گاه، خو گرفته بود. مَرد عادت داشت تا با بقّال‌بازی، شِندرغاز حقوقِ ماهیانه‌اش را به رخ بکشد و ضعیفه سر به گریبان گرفته و سکوت نماید. انگار که طوقِ لعنت بر گردنش نهاده بودند. باور کرده بود که اجازه اعتراض ندارد.

این آخری‌ها تقریباً هر روز قهر بودند. فیلِ مردک – سرِ پیری- معرکه گرفته و یاد هندوستان کرده بود. مدام وارفتگیِ هیکلِ ضعیفه را توی سرش می‌زد. شاید گمان می‌بُرد عنقریب اگر ضعیفه به بیخِ‌ریشش نچسبیده بود، پیژامه را با کت‌و‌شلوار تعویض کرده و پس از زدن تُفی به چند تارِ موی باقی‌مانده در وسطِ کله‌اش، در خیابان‌های محله‌های از ما بهتران، سرگرمِ خریدنِ ناز و ادای دخترک‌های جوان و تَرکه‌ایِ مُعَطَّلِ مشتری می‌گردید. پیری است دیگر! با غُرغُرها و بدعُنقی‌ها و توهّماتِ فانتزیِ زه‌وار ‌در‌رفته‌اش!

یادش رفته بود همین دو سه سال پیش، هنگامی‌که پس از مدت‌ها در‌به‌دری، دری به تخته خورد و توانست چند‌عباسی پس‌انداز را در توبره ریخته و زاد و توش و قُبُل‌مَنقلِ اندکش را بارِ استر کرده، قصدِ عتبات نماید؛ چطور از نگاه‌های زیرزیرکی و خریدارانه چند جوان بر همین ‌هیکلِ‌‌ وارفته ضعیفه‌، آشفته شده و پس از داد و هوار و به راه انداختن قِشقِرق و جِرّ دادنِ گریبان، نهایتاً – از برای حفظِ ناموس- از نیمه ‌راه، به منزل بازگشت. حالا چه پیش‌ آمده که اینطور از خر افتاده و چشمش به خرمایی خیره شده تا این‌گونه ضعیفه را قناس تصور نماید، الله أعلم.

مَع‌ذالک دردِ ضعیفه از شوی گَندِدماغ خود نبود. بایستی درد را در سُستیِ اراده‌اش جست‌و‌جو کرد. در افکارِ محقرّش. گاهی اندیشه‌های سمپاتیک اما غیر‌روتینی چون بزک ‌دوزک‌کردن و کشیدنِ وَسمه و سُرمه و سرخاب و سفیدآب برای جلبِ توجهِ اغیار، چون محرّکی موذی از ملاجش گذر می‌کرد. اما خیلی زود به خود آمده و پس از فرستادنِ لعنتی بر شیطانِ‌رجیم و خواندنِ آیه‌الکرسی و فوت کردن آن به اطراف برای دور نگه‌داشتن جنّ و انس و افکارِ حرامی، وفاداری‌اش را از شرِّ جمیعِ آفات، مصون نگاه می‌داشت…

***

سال‌ها بعد هنگامی که ضعیفه بندِ تنبانِ دنیا را رها کرد و به دیارِ باقی شتافت، پیرمردِ شکسته و پریشان، به پشتی تکیه داده و با سِگِرمه‌های در هم، به دروغ‌پراکنی‌های اخبار می‌نگریست. می‌دانست که ضعیفه از همان هجده‌سالگی که به خانه او آمده بود، مُرده بود…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

اشرف مخلوقات

استکانِ چایِ نیمه‌خورده را درون نعلبکی گذاشت و گفت:

«با اُلدُرم‌بُلدُرم‌کردن که چیزی درست نمی‌شود. حرف، تخمِ لق است. امروز که نیازمند صَنّار و ده‌شاهی هستیم، مامِ میهن چنان چادر و چاقچورش را برچیده و چپ‌چپ به ما نگاه می‌کند که انگار چشم به ارثیه نداشته پدری‌اش داریم. با این اوصاف گویا بدهکار هم شدیم. عنقریب باید به‌جرم نفس‌کشیدن و زنده‌بودن در خراب‌آباد، مالیات نیز بپردازیم. حالا فردا‌روزی که با فرشته‌‌مرگ از دیارِ فانی به دیارِ باقی کوچ کرده و سخاوت‌‌مندانه بازپرداختِ بیمه و حقّ‌و‌حقوقِ عائله را به زال و زاتول‌مان دادند، چه سودی برای من دارد؟ فردایی که من نباشم چه اهمیتی دارد که چرخشِ زمین به‌کدام سویی خواهد چربید؟ شتر اگر مُرده هم باشد، باز پوستش بارِ خر است!»

استکان را بالا آورد و باقی‌مانده چایِ یخ‌کرده را سر‌کشید. بیرون از دایره دغدغه‌های او و خارج از چهار دیواریِ محقّرش، پیرمردی در مغاز‌ه‌ای کهنه که روزگاری برای خودش برو‌بیایی داشت، روی صندلیِ چوبیِ موریانه‌خورده‌ای نشسته بود و – درحالی‌که دیگر به دردِ زانو‌هایش خو گرفته بود- صورتِ چروکیده‌اش را به بیرون دوخته و حسرتِ آمدنِ مشتری را با چشم‌هایش می‌مکید.

مَردی باریک و بلندبالا با سری که تا زیر چشم‌هایش در شال‌گردنِ کهنه‌ای پنهان بود، از جلوی مغازه او گذشت. برای رسیدن به آلونکِ اجاره‌ای‌اش، بی‌حوصله گام برمی‌داشت. بیست‌و‌اندی سال بود که این مسیر کِسِل‌کننده منزل تا اداره‌ای که ظاهراً تنها نان‌دانی‌اش بود را روزی دو مرتبه می‌پیمود. غمِ بیماریِ دختربچه‌اش و خستگی از نداریِ همیشگی، افکارش را زُق‌زُق می‌کرد. به سر کوچه که رسید، ایستاد تا ابوقراضه ‌کهنه ‌اسقاطیِ ‌نارنجی‌رنگی – که پشتِ‌سرش ردّی از دودِ سیاه را برجای ‌می‌گذاشت- از مقابلش عبور کند.

زنی که در صندلیِ عقب نشسته بود، سرش را به شیشه چسبانده و با چشمانی باز، در هَپَروت سِیْر می‌کرد. نه گردنبندی از یادگارهای مادر برایش باقی مانده بود و نه لباسِ کهنه‌ای تا برای پرداختِ کرایه عقب‌افتاده زیرزمینِ استیجاری‌اش، به فروش برساند. جز تنی که هنوز در میان‌سالی جوان بود، هیچ سرمایه‌ای نداشت. در کلنجار میان صیانت از شرافت یا تحمّلِ دردناکِ گرسنگیِ فرزندانِ بی‌پدر، مشغولِ دست‌و‌پا زدن بود.

خودرو تِرتِرکنان از روبروی برجی سر به ‌فلک ‌کشیده عبور کرد. در بالاترین طبقه آسمان‌خراشِ نخراشیده، مردی پیپ می‌کشید و در میان دغدغد‌ه فکریِ مهیبی، خودخوری می‌کرد. او در دو راهیِ پوشیدن کت‌و‌شلوارِ سُرمه‌ای فرنگی‌اش‌ یا بر تن کردن شلوارجین و تی‌شرتِ ایتالیایی‌اش برای مهمانیِ آخر شب، سرگردان شده و کلافه بود.

در شهری که چشم‌های نیمه‌مرده بردگانْ گود افتاده و هر روز، ولایاتِ بیشتری شبیه به سرزمین‌ِ جذامی‌ها می‌شدند، او حقیقتاً اشرف مخلوقات بود. بر پدرِ باور نکن لعنت!

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

انتحار

آن مَرد که اگر تا خِرتِناق دستش را در عسل می‌کرد و در دهانِ خلق می‌گذاشت، باز هم گازش می‌گرفتند، نهایتاً دیروز انتحار کرد.

مَردک از مالِ دنیا و برکاتش بی‌بهره بود. نه سکه ‌‌سیاهی در اعماقِ توبره‌اش یافت می‌شد، نه املاک و ضیاعی داشت، نه امتعه و اسبابی و نه عائله و زاتولی. روز را با قُروم‌قُروم‌های زیرِلب و غُرغُرهای مضحکانه شب می‌کرد و شب را با مکیدنِ سماق، به روز می‌رسانید. گویا زمانی که آغُلِ برّه‌ها را از طویله بُزها جدا می‌کردند، او نیز فراموش شده – و با آن‌که زبان نافذی داشت اما- در قضاوقدرش بی‌نصیبی ‌از ‌آسایشِ دنیا نوشته شده بود.

معروف بود که پیشتر در مقاطعی، سالوسی پُرطمطراق بود و برای خود کرّ و فرّی داشت! می‌گفتند کلاغ را رنگ می‌کند و به‌جای خروس در پاچه خلق می‌چپانَد! حتی در‌میانِ عوامْ شهرت داشت که با رقصاندنِ قلم بر روی کاغذ – در نهایتِ شوکت و هیبت- چنان بادی در آستین انداخته و به‌گونه‌ای فِتق امور را رِتق می‌کند که رجالِ‌ کشوری ‌و لشکری انگشتِ حیرت به دندان گزیده و بر سر خود می‌کوبند! وانگهی این خزعبلات، حاصل تراوشِ اوهامِ جماعتِ بیمار بود. آخر او کجا و این افسانه‌ها کجا؟!

مَردک برای گذرانِ امورِ زندگی، بی‌سیاست‌تر از این سخنان بود. چندباری در کورانِ پیچ‌وخم‌های دنیوی، کوشیده بود تا آن‌دسته از مردمانی که در دیلاقی چون چنار و در بی‌بُتِّگی بسانِ شترِ صالح بودند را تکانی داده و به سوی پویش و بالندگی سوق دهد. اما از بختِ واژگون، هربار متهم به دزدی و دریوزگی گردیده و با سَرخوردگی به کُنج عُزلتش بازمی‌گشت. مَعَ‌ذالک بی‌جُربُزه‌تر از این حرف‌ها بود که با خوردنِ کله‌اش به سنگ، عاقل شود و احتمالاً از همین اشباع‌ِ حماقت بود که در امور گوناگون، بارها از همان سوراخِ تعریفی، گزیده گردید.

با این حال در اوجِ ناامیدی، گهگاه کوشش‌هایی نیز به انجام می‌رسانْد. چندباری سر از گریبان بیرون کشیده و گله و شکایاتش – از نساختن دنیا- را پیش قضّات برده، خواهان رسیدگی به امورِ اسف‌بارِ معیشتی و درآمدنِ هشت از گروِ نُه‌ و اندیشیدنِ تدبیری برای چرخیدنِ چرخ‌های زندگی‌اش، گشته بود. باری هرگز به نتیجه نرسیده و هربار به خانه اول و مکیدنِ سماق‌ِ شبانه‌اش، عودت داده می‌شد.

آن مَرد که اگر تا خِرتِناق دستش را در عسل می‌کرد و در دهانِ خلق می‌گذاشت، باز هم گازش می‌گرفتند، دیروز نهایتاً دریافت که انتظار از خلق، احمقانه است. آخر گاو که گاو را شاخ نمی‌زند. به اطمینان رسید که روزگار را بی‌شیله‌پیله سپری کردن، با شکمِ چسبیده به کمر و چشمانِ گود‌افتاده، شدنی نیست. لذا در نهایت قناعت و بی‌چشم ‌داشت به حقّ و حقوقِ نداشته‌اش از زَر و زیورِ دنیا، بدون گذاشتنِ تخم و تَرَکه‌ای از خویش، انتحار کرد.

از دیروز آسمانْ ابری و امورِ جهان بی‌سرور است. در زیرِ طاقِ مخروبه هستی، بُلبُلان خاموش و خر در عرعر است….

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

غیرت

“آقای ب” با بدخُلقی و سِگِرمه‌های در هم، درحالی‌که از خشم و خشونت صدایش گرفته بود، بدونِ آن‌که ضعیفه را نگاه کند، گفت:

«داشتم‌داشتم که حساب نیست! اگر محاسبه شد و هنوز چیزی در چَنته باقی مانده باشد،‌ حرف است! داشته‌های امروزم را بنگر تا بدانی که هنوز هم در تَهِ توبره‌ام، خنزر پنزرهایی دارم: چند بیت شعرِ رنگ‌ و رو رفته؛ چند فحشِ ناموسیِ بلااستفاده؛ یک‌دو جین سکوت؛ یک‌مُشت بی‌حوصلگی؛ یک عشقِ کهنه و چند خرت‌و‌پرتِ دیگر. حال اگر کسی کور است و داشته‌هایم را درک نمی‌کند، مشکل از قوّه بیناییِ اوست! باید فکری به حالِ تهی‌بودنِ کاسه چشم و جمجه‌اش بکند!»

ضعیفه خواست حرفی بزند اما بُغض امانش را بُرید. ناچار ناگفته‌ها را قورت داد و قطره ‌اشکی از گوشه چشمانش سرازیر شد. “آقای ب” که سکوتِ ضعیفه را نوعی بی‌اعتناییِ به گفته‌های خویش می‌دانست، برافروخته‌تر گردید و با تمسخر و خشونتِ بیشتری ادامه داد:

«در این مدت چنان در کنارِ اغیار خوش می‌گذراندی و از تَهِ دلت -آن‌گونه که کلاغ‌ها خبر رسانده‌اند- قهقهه می‌زدی که انگار برّه گمشده‌ات به گلّه‌ات بازگشته است! انگار که علما و اندیشمندان و فلاسفه، سرانجام فوت‌و‌فنِّ دور‌زدنِ مرگ را کشف کرده‌اند! یا شاید هم… بگذریم! به پَرت‌و‌پَلاهایم توجهی نداشته باش! تو که اول و آخر کارِ خودت را کردی! هست و نیستم را سوزاندی… اما نفهمیدی! نفهمیدی که آن‌روزها اگر به بودنت سیلی زدم، کاردِ زمانه در بیخِ گلویم بود. اما زمانی که از شرِّ آن نیروی متخاصم رها شدم، به‌جای پذیرفتنِ پذیرفتنی‌ها، یقه‌ام را گرفتی که چه؟ در حالِ تلافی‌کردنِ چه چیزی بودی؟ مگر نمی‌دانستی هر لگدی که بر ماتحتِ آبروی این بی‌نوا بنوازی، تُفی است سر بالا؟! اما تو توجه نکن! به لگدپراکنی‌هایت ادامه بده! اصلاً کارِ درست همین است! مگر دیروز که جهانی بر من جفتک‌پرانی کرد، چه اتفاقی افتاد؟ پس ناگزیر تو نیز می‌توانی جفتک بیاندازی! گمان می‌کنی عصبانی هستم؟ نه! فی‌الواقع گردن‌ِ ما در عین باریک‌تر بودن از مو، آنقدر از پسی‌های مکرّرِ زمانه، کُلُفت شده است که گردنِ اشتر و یابو در مقابلش نِیِ‌قلیان است!»

ضعیفه دو دستی صورتش را گرفته بود و ریز‌ ریز اشک می‌ریخت. اگر زبان باز می‌کرد، چنین محکوم به بی‌عفّتی نمی‌گردید. بی‌زبانی‌اش -همچون همیشه- موجبِ بدنامی‌اش گردید. “آقای ب” که در حرارتِ تعصب می‌سوخت، سکوتِ ضعیفه را -که همچنان نوعی بی‌اعتنایی به خود می‌دانست- دیگر بیش از این تاب نیاورد. عصایش را تکیه‌گاه کرده و به سختی از جا بلند شد. سپس همان‌گونه که خود را به سوی دربِ اتاق می‌کشید، بدونِ نگاه‌کردن به او با لحنی ناامید و کلامی آرام زمزمه کرد:

«فردانشینان که حسرتِ فقدانِ حضورِ مرا نشخوار کردند، یحتمل چشم‌غُرّه‌ای سنگین نیز بر تو خواهند رفت. دلیلش را نمی‌گویم تا در آن ‌روز -درست سرِ بزنگاه- یادِ این جملاتِ آب‌نکشیده بیافتی و ریز‌ ریز بر سیاهیِ سرنوشتِ مَردی که هرگز نبود، قهقهه بزنی!»

***

صبحِ روزِ بعد دیگر “آقای ب” در آن منزل ساکن نبود. خانه در سکوت بود و آژان‌ها مشغولِ خارج‌ کردنِ جنازه حلق‌آویز ‌شده ضعیفه از انباری بودند…

 

بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامی‌ها

کتاب سرزمین جذامی‌ها از بهمن انصاری

Home | SitemapRSS |

Google | Goodreads | LinkedIn | Crunchbase | ORCiD | WikiTree |

كليه حقوق مادی و معنوی، محفوظ است.

Copyright © 2020~Today  |  Design by Bahman Ansari & Book Cafe