بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
آن دورها در دورترین نقطه شهر؛ جایی درست در وسطِ شلوغیها و لابلای آمدورفتِ مَردم، “شاعری دیوانه” با خود خلوت کرده و واژگان را در ذهنِ پریشانش نشخوار میکرد:
«ظاهراً غریب افتادهام. من متعلّق به این نسل نیستم. رفقای من سالها پیش از زاده شدنِ من، مرگ را در آغوش گرفتهاند. “هدایتها” و “میرزادهها” و خروارخروار همفکرانِ من، دهها سال قبل از من آمدند و رفتند. وانگهی این منصفانه نیست که آنها در شبهای زمستانهای برفآلودِ طهران در “کافه نادری” دور هم جمع باشند و هفتاد سال بعد، من در دود و دَمِ زمستانهای غبارآلودِ تهران، همچون سگِپاسوخته گوشهای غریب گیر افتاده و حتی ندانم که چه مرگم است. آنها زود آمدند یا من دیر رسیدم؟ چه میدانم… عجب پرسش عبثی! مردهشورش را ببرند! دانستنِ پاسخِ این قبیل پرسشهای بیهوده، چه دردی از من دوا میکند؟ عجالتاً چیزی که عیان است، آن است که در دنیای بیشرافتها گیر افتادهام و مصیبت چنان بیخ پیدا کرده که دیگر حتی با دستبردن به سوی قلم هم نه تنها تسکین نمییابم که بندبندِ این روحِ بیمارتر از جسمم به سختی شکنجه میشود.»
مردک درحالیکه مغزش گِزگِز میکرد، همانگونه که بهسانِ جسدی رنگپریده، سلانهسلانه از لابلای خلق و سروصدای ماشینها عبور میکرد، همچنان در ذهنِ خود – که دیگر از خیابانهای تهران نیز شلوغتر شده بود- وراجی را ادامه داد:
«عُقم مینشیند از بوی گندِ افعالِ این جماعت. الکیخوشهای مزخرف. جوری قهقه میزنند که آدم مشکوک میشود نکند واقعاً دَری به تخته خورده و بَرّه گمشده به گله بازگشته است؟ مسخره است… اصلاً به من چه مربوط… گور پدرشان… بود و نبودشان چه دخلی به من دارد؟ چیزی که دردآور است این است که دیگر در این زمینِ پهناور، سوراخی نمانده که در آن رَدّی از این جماعت دیده نشود. تُخم و تَرَکهشان را همهجا پخش کردهاند!»
از آن خیابانِ شلوغ، وارد کوچهای باریک شد. خلوت بود. سکوتِ این پسکوچههایی که هنوز در دنیای تکنولوژی، بوی بافتِ قدیمیِ روزهای دور را میداد، ظاهراً آرامشی موقّتی برای او به ارمغان میآورد. زنی در حالیکه چادر به دندان گرفته و کیسهای حاویِ چند میوهی پلاسیده در دست داشت، از کنارش عبور کرد. مردک او را ندید. همانگونه که هیچکس را نمیدید. او همچنان در افکارِ مغشوشِ خود درگیر بود:
«فلسفه وجودیِ این موجودِ دوپا چیست؟ اگر نباشد به کجای زمین بَر میخورَد؟ اصلاً به چهدردی میخورَد؟ کاش به جای آدمیزاد، گاو و گوسپند بودیم! وقیحانه خود را باهوشترین موجودِ کائنات میدانیم اما عجالتاً خبر نداریم که از فضولاتِ چارپایان نیز کمتریم! چه بسا فضولاتِ چارپایان در جایگاهِ کود، به رشدِ درخت و سرسبز شدنِ زمین کمک مینماید اما ما، روزگارِ زمین را سیاه کردهایم! چه مصیبتی از این بالاتر که میزان فایدهی ما از فضولاتِ چارپایان نیز کمتر باشد؟!»
آن شاعرِ دیوانه، آن فیلسوفِ آبنکشیده و آن نویسنده پریشان؛ با انبوهی از افکارِ چروکیده، همچنان گام برداشت و دور و دور و دورتر شد… اما خودمانیمها! مردکِ دیوانه خیلی هم بیراه نمیگفت! این موجود دوپا شاید واقعاً از فضولاتِ چارپایان هم کمتر باشد! نیست؟!
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
دخترک پرسید: «عشق چیست؟»
پیرمرد پاسخ داد:
«عشق همان هیچ است! باری سخن راندن از هیچ، در نیمهشبِ بیحوصلگی، آسان نیست. چه این مهم، از آندست سخنانِ روتین و روزمرّهای نیست که هر کری از هر لالی میتواند بشنود. این سخنِ تکوین است. فلسفه پیدایش. همان آغازی که نطفه هیچ، در رَحِمِ نامادریاش بسته شد…
آن روزها زمین محل آسایش جانداران بود. گورخرِ عبداللهخان به دور از ترسِ کین و جفتکهای خرِ عیسی و شترِ صالح، ول میچرخید و لااُبالیگری میکرد. روزگاری که خزنده و پرنده و چرنده و درنده سر در آخورِ خویش داشته و هستی را جای امنی میپنداشتند. آن زمانی که هنوز سایه دهشتناکِ آدمی به روی زمین نیافتاده و طبیعت، مکیدنِ مرگ را تجربه نکرده بود.
مَعذالک مصیبت از زمانی آغاز گردید که آدمیزاد از طبیعت جدا گشته و تخم و تَرَکه خود را در هر گوشهای پراکنده ساخت. سپس سوراخ دعا را گم کرد و در توهّمِ اشرف بودن در میانِ مخلوقات، خودزنی را آغاز نمود. دیری نپایید که یک به یک موجوداتِ بیآزار، قربانی نَفْس او گردیدند و این دوپای موذی، بر آرامش و آسایشِ طبیعت، خدشه وارد آورد: درّنده را در جنگل درّید تا پوشاک تن را از پوستِ زبانبسته بَرسازد. چرنده را در بیشه سَربُرید تا شکم را از شهوتِ خوراک، پُرسازد. پرنده را در نخچیرگاه شکار کرد تا بساطِ مَلعَبه و سرگرمی را فراهم ساخته و در کنارِ نعرههای اهریمنی، دَمی به شادی بُگذراند. وانگهی این موجودِ سِرتِق، تنها به کشتارِ جانوران قانع نبود. بهزودی جنگلها و بیشهها را نابود و آپارتمانهای نخراشیده و دود و دَم و صداهای گوشخراش را جایگزینِ آن دنیای آرامِ پیشین ساخت و یک روز که چشم را گشود، متوجه شد که از آن زمین سبز، چیزی جز یک زبالهدانِ ماشینی و سیاه باقی نمانده. حالا خر بیاور و باقالی را بار کن! علیهذا از بیعقلی و حرص و آزِ – بهاصطلاح- این اشرف مخلوقات، جانوران و جانداران جان سپردند و خود نیز گرفتار در امراضِ روحی و جسمی و جنسی، جانکَندن را پذیرا گردید…
آری! در دنیای ماشینی و گستاخِ سایهها، پایبندی به عشق، عملی انتزاعی است. جهانی وحشی که در آن دخترکهای معصومی از جنس مهتاب، در لابلای استخوانهای پسرکهایی از جنس خورشید، غوطهورند. شاید جهنّمِ موعود همینجا باشد. با اینهمه این مصیبتِ دردناک البته شاید جبرِ زمانه است. آدمیزادی که بهعنوان بخشی از طبیعت بهوجود آمده و مسکنش غار و مأمنش یار و کار و بارش شکار بود، اینک در آپارتمانهای نخراشیده، پای بساطِ ابزار و ادواتِ کامپیوتری و مکانیکی، کالبد را از احساس تخلیه کرده و با مصنوعاتِ دستساز، محشور گردیده است. این جدا افتادن از طبیعت و نزدیکی با ابزارهای الکترونیکِ هوشمند، خوی آدمی را ماشینی ساخته و او را از اصلِ خویش، منفصل کرده است. چنین است که روحِ آدمی صیقل یافته و روانش چونان ذغالِ روی منقل، مشغول جِلِز و وِلِز کردن است. اینک اما نه تنها آدمیزاد بخشی از طبیعت نیست، که نیرویی است مخرب بر علیه طبیعت. از زمینِ سبز، جز زبالهدانی سیاه باقی نمانده و هر روز وِزوِزِ لبهایی که مجیزِ چشمانِ از حدقه درآمده را میگویند، در تَقّوتَقِّ چرخدندههای ماشینها میپیچد و فردا را میخراشد.
دخترم! سخن راندن از هیچ، در نیمهشبِ بیحوصلگی، آسان نیست. آگاه شدن از این هیچِ مطلق؛ از این کوششِ عَبَث، بر هرکسی شدنی نیست. کوشش برای کشتار و مالاندوزی، با اتکا بر مالسوزی و تحقیرِ دیگری. افتادن به جان طبیعت با نیروی دشنه و گزلیک و در نهایتِ وقاحت، پارهپاره کردنِ همنوع و غیرهمنوع. لاجَرَم این همان چیزی است که این دوپای خونآشام همواره به دنبالش بود: ناامن کردنِ زمین و خفه کردنِ جسم در دود و پژمردنِ روح در طبیعتِ ماشینی. این همان خوشبختی و سعادتی است که اشرف مخلوقات برای به دست آوردنش قرنها خودزنی کرد و با جدیَّت به پیش راند.»
دخترک با ناامیدی به چشمانِ بیتفاوت پیرمرد خیره بود. پیرمرد کشوقوسی بر اندامِ فرتوتش داده و به آهستگی گفت:
«دیرزمانی است که ناقوسِ مرگ بر زمینِقدیم، طنینانداز شده است…»
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
”مرد پیر” همچنانکه بیتفاوت و لجوج، به گُلهای کهنهفرشِ وارفته مینگریست، دستی به سر و صورت کشیده و گفت:
«مسئله اینجاست که هیچچیزْ در اختیارِ آدم نیست. یک نحسیِ فطریِ سِرتِقی از بَدْوِ تولّد، یقه را گرفته و از سروکلّه آویزان شده است. از همین روی است که دست به هرکاری میزنیم، نتیجه نهاییِ آن عَبَث و فلاکتبار است.
در عُنفُوانِ جوانی هَوَسِ مُطرببازی به مغزِ بیمار خطور کرده و با هزار امید، مِزقان کوک گردید به جهتِ ساز و آواز. باری باوجودِ تواناییهای بالقوه، هرچه زور زده شد، به کامیابی ختم نگشت. آنقَدَر لَکّولّک کردیم که نهایتاً یک روز چشم گشودیم و دیدیم که قافله رفته است و ما غافل ماندهایم. طولی نکشید دست به دامنِ – بهاصطلاح- انرژیهای جوانی، رو به شغلهای پراکنده آورده و از حمّالی و کارگری و توسریخوری، تا کارمندی و امورات دفتری و دستکی را تست کرده و در یکایک آنها با پوزه به زمین خوردیم. گویا این نحسیِ فطری، کار و زندگیِ خود را رها کرده و فقط به دنبالِ ما راه افتاده بود تا هرجا که خواستیم گامی جهتِ بهبود اوضاع برداریم، جفتکی پرانده و ما را از حرکت بازدارد. مُنتها ظاهراً یا ما پوستمان کُلُفت بود و یا دُزِ حماقتمان سر به فلک داشت که باز با افکارِ دلخوشکُنَک و شیرهمالی بر سرِ شعورِ خویشتن، به دنبالِ سوراخِ دیگری میافتادیم. یک چند کاغذ و قلم را بسانِ منجیِ رهاننده اقبال از این اوضاعِ اسفبار یافته و در میان نوشتنِ انواعِ خزعبلات، چشم به فردایی درخشان دوختیم. مَعَهذا فردای ما در میانِ سرگین و مدفوعِ بزها مدفون بود و یک کوششِ بیهوده و بیفرجامِ دیگر نیز به روی دست ماند.
با این اوصاف چه میشد کرد؟ حالا گیریم که کوشش ما کم بود و کمکاری از خودمان. لیکن نگونبختی تا کجا که به اندازه همان کوشش ناقص و پُرکاستی نیز چیزی نصیبمان نگردید؟»
”مرد پیر” برای چاقکردنِ نفس، دمی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
«اجابتِ رضای نَفْس با بوسیدنِ دخترکهای زیادی به انجام رسید. باری همچون استر و یابو تنها برای تُفمالکردنِ آتشِ شهوت بود و نه از حرارتِ جادوی عشق. یکبار هم که دری به تخته خورد و دل، نگاهِ نافذِ زنی را خریدار گشت – باز هم بنابر همان نحسیِ تعریفی- ناکام گردیده و ضعیفه در دامانِ صاحبش رؤیت شد. حالا بماند آن که خُمس افرادی که از کنارمان گذشتند، پا روی شعورِ خویش گذاشته و یک دل نه صد عاشق و دلباخته نداشتههای ما شدند! فردا روزی نیز رَم کرده، عنانِ اختیار از کف داده و با نثار یک بغل فحش و ناله و نفرین بر پیکرِ ما و اجدادِ در خاکمان، سرِ خر را کج کرده و به سوی ناکجای خویش خزیدند! لیکن اینها دغدغه من نیست! تا چشمشان هم کور شود! چِسانوفِسان جوانی که دلیل بر مطلوب بودنِ خُلقیات نیست! یارو نعل پیدا کرده و پی اسبش میگردد! شعور که نباشد همین میشود! باید کلاهِ خود را قاضی کرد! آنکه دلباخته کسی میشود که تواناییِ بالا کشیدنِ ترشحاتِ دماغِ خود را هم ندارد، یا کور است و یا از قوهی شعور، بیبهره! به¬هر جهت، این وقایع مشخص کرد که این نحسیِ مسخره، نه فقط آواری است بر سر من که مصیبت و عذابی است بر هر آنکه در پیرامونم دَمی را بر سبیلِ پلکیدن بگذراند!»
”مرد پیر” نفسش بند آمده بود. ظاهراً نا و توان ادامه دادن نداشت. گویا اندیشهای آزار دهنده، مشغولِ جویدنِ مغزش بود. “مخاطب” ساکت نشسته و در انتظارِ شنیدنِ باقی ماجرا، دندان میخایید. مردک که انتظارِ “مخاطب” را متوجه گردید، اینپا و آنپایی کرده و با بیحوصلگی، نُطقِ خود را اینگونه به اتمام رساند:
«تنها مسیری که تجربهنشده رها ماند، گریختن از خرابآباد بود. هربار که قُبُلمنقل را بار یابو کرده و عزمِ هجرت را در سر پروراندیم، نحسیِ سمج -که شاید میپنداشت با رسیدنِ ما به ناکجا، دستش از دامنِ حقیر کوتاه شده و دیگر توانِ بهگند کشیدنِ سرنوشت را ندارد(!)- چنان تبدیل به زنجیر و مسمار شده و بر پروپاچه میپیچید که نه تنها تواناییِ هجرت سلب میگشت، که حتی برای رفتن به مستراح نیز – با بیآبرویی(!)- نیازمندِ یاری اغیار میگشتیم! بر پدرش لعنت که همه فانوسهای امیدِ ما را خاموش کرد! بگذریم… بدبختی که یکی دوتا نیست! جناب شتر را گفتند چرا گردنت کج است؟! فرمودند کجایم صاف است؟! حکایت ماست!»
”مرد پیر” پس از گفتن این جمله لِنگوپاچه را برچیده و سلانهسلانه به سوی تختِخوابش خزید. “مخاطب”- غرق در تفکر- خیره بر چینوچروکهای صورت و خمیدگیِ کمرِ “مرد پیر”، در کوششی نافرجام برای عدمِدرکِ جملات بیسَر و تَهِ او تقلّا میکرد. مَعَذالک آگاه بود که پیری است و هذیانگوییهای توخالیاش! شاید این خزعبلات نیز از آندسته جملاتِ بیسروپیکری بود که آدمی پیش از هَضم شدن در معده گورستان، برای تخلیه غَمبادهایش قِی میکند…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
”آقای ب” همهجا را برای یافتن او درنوردیده بود: بیمارستانها، تیمارستانها، مریضخانهها و همه دارالشفاهای اطراف. حتی در کلیساها، کنیسهها، آتشکدهها و صومعهها نیز سراغش را گرفته و یکبار پا را از این فراتر گذاشته، تمام کوچه پسکوچههای شهر را برای یافتنش ردزنی کرده اما اثری از او نیافته نبود. انگار که نان شده و سگ آن را خورده بود. عاقبت عطایش را به لقایش بخشید و دست از جستوجو برکشید.
پیشتر مشکلِ حادّی نداشت. لقمهنانی از صدقهسریِ مواجبِ بازنشستگی بلعیده و دلخوش به تداومِ روزمرگی- همچون مردمانِ عاقل- روز را شب میکرد و شب را روز. آخرِ تابستان نیز دستِ ضعیفه را گرفته و به امامزاده بیرون از شهر میبُرد تا استخوانی سبککنند و دماغی چاق.
همهچیز بر وفقِ مُراد بود تا آن که یک روز صبح، همین که از خواب بیدار شده و برای مهیا کردن چاشت، جامه بر تن کرد تا راهیِ نانوایی شود، چشم به اطراف انداخت و دید که بهقولِ معروف: جا تَر است و بچه نیست. تا غروب منتظر ماند اما خبری نشد. از آن پس کارش این بود که پیرامون را – ناامیدانه- جستجو کند. اما هرچه بیشتر میگشت، کمتر به نتیجه میرسید. آن روزمرگیِ روتین و غیرسمپاتیک، جای خود را به جوشوخروشی نامعقول داد و “آقای ب”، همچون دیوانگانی که مسیرِ دارالمجانین را گم کرده باشند، سر به زیر انداخته و همچون الاغِ آسیاب، هر روز در پی او به دور خود میچرخید.
این تکاپو تا مدتها ادامه داشت اما چون نتیجهای در پیِ آن نبود، به تدریج ناامید شده و حتی به عُزلتنشینی نیز اندیشید. وانگهی درست در لحظه آخر، هنگامی که سرگرمِ خودخوری و لااُبالیگری بود، ناگهان به یاد آورد که هنوز یکجا را بازدید نکرده است: «خود».
بیل و کلنگ بر دست گرفت و خیش بر کمر بست و مشغولِ شُخم زدن خویش گردید. هرچه بیشتر خود را میکاوید، امیدوارتر میگشت. سرانجام زمانی که تمامِ خویش را به هم ریخته و متلاشی کرده بود، در لابلای ذرههای تکّهتکّه شده خود، او را یافت. دیر بود اما دلچسب… در واپسین نفسهای خود او را دید و خشنود از اینکه با منهدم ساختنِ خویش، به نتیجه مطلوب رسیده است، چشمانش را بست و جهانِ هردنبیل را به مقصدِ نیستی بدرود گفت.
”آقای ب” در واپسیندم توانست آگاه شود که دیوانگی کارِ دیوانههاست. باید بیتوجه به چشمغرّههای مضحکِ عاقلان، دیوانگی کرد و چه خشنود بود که در پایانِ راه، به حقیقتِ دیوانگی پی برده و بیتوجه به نگاههای سرزنشآمیز خلق، دیوانگی کرده بود.
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
“یارو” به استکان چای خیره بود. سیگارش تا نصفه به خاکستر رسیده و بیحرکت لای دستانش جا خوش کرده بود. افرادِ باقیمانده از پیچوخمِروزگار، خیره بر او بودند و در انتظارِ باز شدنِ دهانِ چروکیده و نیمهخشکِ وی، سماق میمکیدند. با ریختنِ خاکسترِ سیگار به روی زمین، “یارو” به خودش آمد. پُکِ عمیقی بر آن مرگِ تدریجی زد و بافتنِ اراجیفی که به دوریال و دهشاهی نمیارزید را دنبال کرد:
«آهان! یک روز صبح بود – یا شاید هم ظهر- که وقتی چشم گشودم، متوجه گردیدم که دیگر دلم نمیخواهد او را داشته باشم. یقیناً در آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگری دوستشداشتم. اما بر آن شدم تا دیگر برای داشتنش کوشش نکنم. شاید این به آن دلیل بود که یاد و خاطراتش از او، خوشمعرفتتر بودند! شوخی نیست! سالها خودش نبود و یادش بود! حالا خودش را میخواستم چکار؟ اُنس و اُلفتی که با خاطراتش داشتم، دلیلِ محکمی بود که اگر خودش را بهدست میآوردم، احساس گناه و خیانت به خاطراتش میکردم! آن تلخیِ دلچسبی که در اعماقِ خاطراتش جا مانده بود، برایم جذاب بود. یکمُشت خاطراتِ گَس. بیرحمانه تصمیم گرفتم تا دیگر به سراغش نروم. البت که این تصمیمی عاقلانه بود. من مَردِ روابطِ عاشقانه نبودم. من با افسردگیِ همیشگیِ رخنهکرده در تاروپودِ غرق در بیماری و نکبت کجا و آن یگانه دخترکِ همیشه خندانِ از هفت دولت آزاد، کجا؟… درست در همان لحظه بود که عطایش را به لقایش بخشیدم.»
یکی از افرادِ باقیمانده از پیچوخمِ روزگار، شبیه حیوانی رَم کرده واژگان را نشخوار کرد: «اشتباه کردی! این عقبنشینی، جز از ضعفِ نفس و پذیرفتنِ شکست، نشان از چیز دیگری هم داشت؟»
“یارو” پاسخ داد:
«شاید! نمیدانم… اهمیتی هم ندارد… جبرِ روزگار، بههرحال کار خودش را میکند… تقلّای ما هم شبیهِ دستوپا زدنهای پیش از غرق شدن، مسخره و بینتیجه است… گاهی باید پذیرفتنیها را پذیرفت… در آن روزگار که من سرگرمِ عشقبازیهای تلخ و سرد با خاطراتش بودم، او از غمِ فراقِ معشوقه اخیر، به آرامی در خود میشکست. این یک چرخه دائمی بود که در بازهای به وسعتِ یک تاریخ، و در جغرافیایی به وسعتِ یک زمین، هزاران سال بود که میچرخید و میچرخید و میچرخانْد…»
“یارو” سکوت کرد. چاییِ یخکرده را بالا آورد تا گلویی تازه کند. اما متوجه شد که آن معدود افرادِ باقیمانده از پیچوخمِ روزگار نیز رفتهاند. با خود گفت: «چاییِ یخکرده هم عجیب لذتبخش است!» و استکانِ چای را یکنفس سرکشید!
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
مَرد به پشتی تکیه داده و با سِگِرمههای در هم به دروغ پراکنیهای اخبار مینگریست. ضعیفه با چشمانی ماتمزده در کنجِ آشپزخانه مشغول پُختوپز بود. مدتها بود که به توسری خوردن و سرکوفت شنُفتن و فحاشی و کتکهای گاهوبیگاه، خو گرفته بود. مَرد عادت داشت تا با بقّالبازی، شِندرغاز حقوقِ ماهیانهاش را به رخ بکشد و ضعیفه سر به گریبان گرفته و سکوت نماید. انگار که طوقِ لعنت بر گردنش نهاده بودند. باور کرده بود که اجازه اعتراض ندارد.
این آخریها تقریباً هر روز قهر بودند. فیلِ مردک – سرِ پیری- معرکه گرفته و یاد هندوستان کرده بود. مدام وارفتگیِ هیکلِ ضعیفه را توی سرش میزد. شاید گمان میبُرد عنقریب اگر ضعیفه به بیخِریشش نچسبیده بود، پیژامه را با کتوشلوار تعویض کرده و پس از زدن تُفی به چند تارِ موی باقیمانده در وسطِ کلهاش، در خیابانهای محلههای از ما بهتران، سرگرمِ خریدنِ ناز و ادای دخترکهای جوان و تَرکهایِ مُعَطَّلِ مشتری میگردید. پیری است دیگر! با غُرغُرها و بدعُنقیها و توهّماتِ فانتزیِ زهوار دررفتهاش!
یادش رفته بود همین دو سه سال پیش، هنگامیکه پس از مدتها دربهدری، دری به تخته خورد و توانست چندعباسی پسانداز را در توبره ریخته و زاد و توش و قُبُلمَنقلِ اندکش را بارِ استر کرده، قصدِ عتبات نماید؛ چطور از نگاههای زیرزیرکی و خریدارانه چند جوان بر همین هیکلِ وارفته ضعیفه، آشفته شده و پس از داد و هوار و به راه انداختن قِشقِرق و جِرّ دادنِ گریبان، نهایتاً – از برای حفظِ ناموس- از نیمه راه، به منزل بازگشت. حالا چه پیش آمده که اینطور از خر افتاده و چشمش به خرمایی خیره شده تا اینگونه ضعیفه را قناس تصور نماید، الله أعلم.
مَعذالک دردِ ضعیفه از شوی گَندِدماغ خود نبود. بایستی درد را در سُستیِ ارادهاش جستوجو کرد. در افکارِ محقرّش. گاهی اندیشههای سمپاتیک اما غیرروتینی چون بزک دوزککردن و کشیدنِ وَسمه و سُرمه و سرخاب و سفیدآب برای جلبِ توجهِ اغیار، چون محرّکی موذی از ملاجش گذر میکرد. اما خیلی زود به خود آمده و پس از فرستادنِ لعنتی بر شیطانِرجیم و خواندنِ آیهالکرسی و فوت کردن آن به اطراف برای دور نگهداشتن جنّ و انس و افکارِ حرامی، وفاداریاش را از شرِّ جمیعِ آفات، مصون نگاه میداشت…
***
سالها بعد هنگامی که ضعیفه بندِ تنبانِ دنیا را رها کرد و به دیارِ باقی شتافت، پیرمردِ شکسته و پریشان، به پشتی تکیه داده و با سِگِرمههای در هم، به دروغپراکنیهای اخبار مینگریست. میدانست که ضعیفه از همان هجدهسالگی که به خانه او آمده بود، مُرده بود…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
استکانِ چایِ نیمهخورده را درون نعلبکی گذاشت و گفت:
«با اُلدُرمبُلدُرمکردن که چیزی درست نمیشود. حرف، تخمِ لق است. امروز که نیازمند صَنّار و دهشاهی هستیم، مامِ میهن چنان چادر و چاقچورش را برچیده و چپچپ به ما نگاه میکند که انگار چشم به ارثیه نداشته پدریاش داریم. با این اوصاف گویا بدهکار هم شدیم. عنقریب باید بهجرم نفسکشیدن و زندهبودن در خرابآباد، مالیات نیز بپردازیم. حالا فرداروزی که با فرشتهمرگ از دیارِ فانی به دیارِ باقی کوچ کرده و سخاوتمندانه بازپرداختِ بیمه و حقّوحقوقِ عائله را به زال و زاتولمان دادند، چه سودی برای من دارد؟ فردایی که من نباشم چه اهمیتی دارد که چرخشِ زمین بهکدام سویی خواهد چربید؟ شتر اگر مُرده هم باشد، باز پوستش بارِ خر است!»
استکان را بالا آورد و باقیمانده چایِ یخکرده را سرکشید. بیرون از دایره دغدغههای او و خارج از چهار دیواریِ محقّرش، پیرمردی در مغازهای کهنه که روزگاری برای خودش بروبیایی داشت، روی صندلیِ چوبیِ موریانهخوردهای نشسته بود و – درحالیکه دیگر به دردِ زانوهایش خو گرفته بود- صورتِ چروکیدهاش را به بیرون دوخته و حسرتِ آمدنِ مشتری را با چشمهایش میمکید.
مَردی باریک و بلندبالا با سری که تا زیر چشمهایش در شالگردنِ کهنهای پنهان بود، از جلوی مغازه او گذشت. برای رسیدن به آلونکِ اجارهایاش، بیحوصله گام برمیداشت. بیستواندی سال بود که این مسیر کِسِلکننده منزل تا ادارهای که ظاهراً تنها ناندانیاش بود را روزی دو مرتبه میپیمود. غمِ بیماریِ دختربچهاش و خستگی از نداریِ همیشگی، افکارش را زُقزُق میکرد. به سر کوچه که رسید، ایستاد تا ابوقراضه کهنه اسقاطیِ نارنجیرنگی – که پشتِسرش ردّی از دودِ سیاه را برجای میگذاشت- از مقابلش عبور کند.
زنی که در صندلیِ عقب نشسته بود، سرش را به شیشه چسبانده و با چشمانی باز، در هَپَروت سِیْر میکرد. نه گردنبندی از یادگارهای مادر برایش باقی مانده بود و نه لباسِ کهنهای تا برای پرداختِ کرایه عقبافتاده زیرزمینِ استیجاریاش، به فروش برساند. جز تنی که هنوز در میانسالی جوان بود، هیچ سرمایهای نداشت. در کلنجار میان صیانت از شرافت یا تحمّلِ دردناکِ گرسنگیِ فرزندانِ بیپدر، مشغولِ دستوپا زدن بود.
خودرو تِرتِرکنان از روبروی برجی سر به فلک کشیده عبور کرد. در بالاترین طبقه آسمانخراشِ نخراشیده، مردی پیپ میکشید و در میان دغدغده فکریِ مهیبی، خودخوری میکرد. او در دو راهیِ پوشیدن کتوشلوارِ سُرمهای فرنگیاش یا بر تن کردن شلوارجین و تیشرتِ ایتالیاییاش برای مهمانیِ آخر شب، سرگردان شده و کلافه بود.
در شهری که چشمهای نیمهمرده بردگانْ گود افتاده و هر روز، ولایاتِ بیشتری شبیه به سرزمینِ جذامیها میشدند، او حقیقتاً اشرف مخلوقات بود. بر پدرِ باور نکن لعنت!
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
آن مَرد که اگر تا خِرتِناق دستش را در عسل میکرد و در دهانِ خلق میگذاشت، باز هم گازش میگرفتند، نهایتاً دیروز انتحار کرد.
مَردک از مالِ دنیا و برکاتش بیبهره بود. نه سکه سیاهی در اعماقِ توبرهاش یافت میشد، نه املاک و ضیاعی داشت، نه امتعه و اسبابی و نه عائله و زاتولی. روز را با قُرومقُرومهای زیرِلب و غُرغُرهای مضحکانه شب میکرد و شب را با مکیدنِ سماق، به روز میرسانید. گویا زمانی که آغُلِ برّهها را از طویله بُزها جدا میکردند، او نیز فراموش شده – و با آنکه زبان نافذی داشت اما- در قضاوقدرش بینصیبی از آسایشِ دنیا نوشته شده بود.
معروف بود که پیشتر در مقاطعی، سالوسی پُرطمطراق بود و برای خود کرّ و فرّی داشت! میگفتند کلاغ را رنگ میکند و بهجای خروس در پاچه خلق میچپانَد! حتی درمیانِ عوامْ شهرت داشت که با رقصاندنِ قلم بر روی کاغذ – در نهایتِ شوکت و هیبت- چنان بادی در آستین انداخته و بهگونهای فِتق امور را رِتق میکند که رجالِ کشوری و لشکری انگشتِ حیرت به دندان گزیده و بر سر خود میکوبند! وانگهی این خزعبلات، حاصل تراوشِ اوهامِ جماعتِ بیمار بود. آخر او کجا و این افسانهها کجا؟!
مَردک برای گذرانِ امورِ زندگی، بیسیاستتر از این سخنان بود. چندباری در کورانِ پیچوخمهای دنیوی، کوشیده بود تا آندسته از مردمانی که در دیلاقی چون چنار و در بیبُتِّگی بسانِ شترِ صالح بودند را تکانی داده و به سوی پویش و بالندگی سوق دهد. اما از بختِ واژگون، هربار متهم به دزدی و دریوزگی گردیده و با سَرخوردگی به کُنج عُزلتش بازمیگشت. مَعَذالک بیجُربُزهتر از این حرفها بود که با خوردنِ کلهاش به سنگ، عاقل شود و احتمالاً از همین اشباعِ حماقت بود که در امور گوناگون، بارها از همان سوراخِ تعریفی، گزیده گردید.
با این حال در اوجِ ناامیدی، گهگاه کوششهایی نیز به انجام میرسانْد. چندباری سر از گریبان بیرون کشیده و گله و شکایاتش – از نساختن دنیا- را پیش قضّات برده، خواهان رسیدگی به امورِ اسفبارِ معیشتی و درآمدنِ هشت از گروِ نُه و اندیشیدنِ تدبیری برای چرخیدنِ چرخهای زندگیاش، گشته بود. باری هرگز به نتیجه نرسیده و هربار به خانه اول و مکیدنِ سماقِ شبانهاش، عودت داده میشد.
آن مَرد که اگر تا خِرتِناق دستش را در عسل میکرد و در دهانِ خلق میگذاشت، باز هم گازش میگرفتند، دیروز نهایتاً دریافت که انتظار از خلق، احمقانه است. آخر گاو که گاو را شاخ نمیزند. به اطمینان رسید که روزگار را بیشیلهپیله سپری کردن، با شکمِ چسبیده به کمر و چشمانِ گودافتاده، شدنی نیست. لذا در نهایت قناعت و بیچشم داشت به حقّ و حقوقِ نداشتهاش از زَر و زیورِ دنیا، بدون گذاشتنِ تخم و تَرَکهای از خویش، انتحار کرد.
از دیروز آسمانْ ابری و امورِ جهان بیسرور است. در زیرِ طاقِ مخروبه هستی، بُلبُلان خاموش و خر در عرعر است….
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها
“آقای ب” با بدخُلقی و سِگِرمههای در هم، درحالیکه از خشم و خشونت صدایش گرفته بود، بدونِ آنکه ضعیفه را نگاه کند، گفت:
«داشتمداشتم که حساب نیست! اگر محاسبه شد و هنوز چیزی در چَنته باقی مانده باشد، حرف است! داشتههای امروزم را بنگر تا بدانی که هنوز هم در تَهِ توبرهام، خنزر پنزرهایی دارم: چند بیت شعرِ رنگ و رو رفته؛ چند فحشِ ناموسیِ بلااستفاده؛ یکدو جین سکوت؛ یکمُشت بیحوصلگی؛ یک عشقِ کهنه و چند خرتوپرتِ دیگر. حال اگر کسی کور است و داشتههایم را درک نمیکند، مشکل از قوّه بیناییِ اوست! باید فکری به حالِ تهیبودنِ کاسه چشم و جمجهاش بکند!»
ضعیفه خواست حرفی بزند اما بُغض امانش را بُرید. ناچار ناگفتهها را قورت داد و قطره اشکی از گوشه چشمانش سرازیر شد. “آقای ب” که سکوتِ ضعیفه را نوعی بیاعتناییِ به گفتههای خویش میدانست، برافروختهتر گردید و با تمسخر و خشونتِ بیشتری ادامه داد:
«در این مدت چنان در کنارِ اغیار خوش میگذراندی و از تَهِ دلت -آنگونه که کلاغها خبر رساندهاند- قهقهه میزدی که انگار برّه گمشدهات به گلّهات بازگشته است! انگار که علما و اندیشمندان و فلاسفه، سرانجام فوتوفنِّ دورزدنِ مرگ را کشف کردهاند! یا شاید هم… بگذریم! به پَرتوپَلاهایم توجهی نداشته باش! تو که اول و آخر کارِ خودت را کردی! هست و نیستم را سوزاندی… اما نفهمیدی! نفهمیدی که آنروزها اگر به بودنت سیلی زدم، کاردِ زمانه در بیخِ گلویم بود. اما زمانی که از شرِّ آن نیروی متخاصم رها شدم، بهجای پذیرفتنِ پذیرفتنیها، یقهام را گرفتی که چه؟ در حالِ تلافیکردنِ چه چیزی بودی؟ مگر نمیدانستی هر لگدی که بر ماتحتِ آبروی این بینوا بنوازی، تُفی است سر بالا؟! اما تو توجه نکن! به لگدپراکنیهایت ادامه بده! اصلاً کارِ درست همین است! مگر دیروز که جهانی بر من جفتکپرانی کرد، چه اتفاقی افتاد؟ پس ناگزیر تو نیز میتوانی جفتک بیاندازی! گمان میکنی عصبانی هستم؟ نه! فیالواقع گردنِ ما در عین باریکتر بودن از مو، آنقدر از پسیهای مکرّرِ زمانه، کُلُفت شده است که گردنِ اشتر و یابو در مقابلش نِیِقلیان است!»
ضعیفه دو دستی صورتش را گرفته بود و ریز ریز اشک میریخت. اگر زبان باز میکرد، چنین محکوم به بیعفّتی نمیگردید. بیزبانیاش -همچون همیشه- موجبِ بدنامیاش گردید. “آقای ب” که در حرارتِ تعصب میسوخت، سکوتِ ضعیفه را -که همچنان نوعی بیاعتنایی به خود میدانست- دیگر بیش از این تاب نیاورد. عصایش را تکیهگاه کرده و به سختی از جا بلند شد. سپس همانگونه که خود را به سوی دربِ اتاق میکشید، بدونِ نگاهکردن به او با لحنی ناامید و کلامی آرام زمزمه کرد:
«فردانشینان که حسرتِ فقدانِ حضورِ مرا نشخوار کردند، یحتمل چشمغُرّهای سنگین نیز بر تو خواهند رفت. دلیلش را نمیگویم تا در آن روز -درست سرِ بزنگاه- یادِ این جملاتِ آبنکشیده بیافتی و ریز ریز بر سیاهیِ سرنوشتِ مَردی که هرگز نبود، قهقهه بزنی!»
***
صبحِ روزِ بعد دیگر “آقای ب” در آن منزل ساکن نبود. خانه در سکوت بود و آژانها مشغولِ خارج کردنِ جنازه حلقآویز شده ضعیفه از انباری بودند…
بهمن انصاری
از کتاب سرزمین جذامیها