بیهوده با یک مُرده، امشب مَرد شد سرشاخ یک زن به بختِ خویش خندید و بشد گستاخ فرجامِ گـاو و دسـتهـای خـونـیِ سَـلـّاخ مَـن خیره بر عُـمـقِ حماقتهای یک مـلَّـت
یک نصفه از مَـردی در این بیهودهها، پژمُرد زن زیر لِنگِ سـایـهها، جان کَند و آخر مُرد گاوی علف را پس زد و معشوقهاش را خورد مَـن خیره بر یکمُشت، بودنهای بیعـلّـت
وحشتزده از خوابِ تاریکم پریدم باز کابوسهایم گاز میزد بر من و روحم بوی لَجَن میداد، دنیای درونِ من کُلِّ جهان در قایق و من غرق با نوحم
تکرار کردم درد را، در خود فُرورفتم تکرار کردم مرگِ خود را باز با لذَّت تکرار کردم هیچ را، با حیرت از هیچ و… رگ را تُهیکردم از اینخون و از اینغلظَت
با خندههای تَلخ، بر خود ناسزا دادم یکمُشت خَلقِبیشرف، مرگِ مرا دیدند شب بود، هرروزِ تو و تاریک در من بود اینهیچکسها، هیچوقتمنرانفهمیدند
میترسمازخود، ترسدارم از شب و روزم میترسم از بودن، نبودن، زندگی، فردا با تَرس از بود و نبودت، تَلخ خوابیدم برخاستم -مَبهوت- در فردای ناپیدا
یک استکان چای تلخ و یک کاغذ و قلم… شب و سکوت و هقهق و قار و قورِ شکم! در توهّمِ رفتن، ماندن، یک شُکّ، سوءظن… لبریز از فلسفه، بوی تندِ عطرِ یک زن… بلعیدنِ چند غزل از سعدی با ولع گیج، بر هوسِ کشتنِ خاطرات در طمع… زُل زدن به هیچ و طعمِ گسِ بیتفاوتی تکرار یک شکست و باز هم حاکمکُتی!…